سرگردان شدن

مترادف

۱. آواره شدن، دربهدر گشتن، بیخانمان شدن، ویلانشدن
۲. بلاتکلیف شدن، معطل شدن
۳. سرگشته شدن، سردرگم شدن، حیران شدن
۴. آسیمهسر شدن

جست‌وجوی دقیق

سرگردان شدن

لغت‌نامه دهخدا

سرگردان شدن . [ س َ گ َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) متحیر شدن . درماندن . راه ندانستن : در سبب سازیش سرگردان شدم در سبب سوزیش هم حیران شدم . مولوی .مرد باش و سخره ٔ مردان مشورو سر خود گیر و سرگردان مشو. <p class="a

سرگردان شدن

دیکشنری فارسی به ترکی

derbeder olmak

سرگردان شدن

فرهنگ مترادف و متضاد

۱. آواره شدن، دربهدر گشتن، بیخانمان شدن، ویلانشدن ۲. بلاتکلیف شدن، معطل شدن ۳. سرگشته شدن، سردرگم شدن، حیران شدن ۴. آسیمهسر شدن

جست‌وجوی هم‌آوا

سرگردان

لغت‌نامه دهخدا

سرگردان . [س َ گ َ ] (ص مرکب ) سراسیمه و حیران و پریشان . (آنندراج ). حیران . (ربنجنی ) (ترجمان القرآن ) : بدین در پایه ٔ حیوان بماندبظلمت خوار و سرگردان بماند. ناصرخسرو.راه نمیدانستند متحیر و سرگردان مانده بودند م

سرگردان

فرهنگ فارسی عمید

۱. [مجاز] سرگشته؛ حیران.۲. گم‌گشته.۳. آواره؛ دربه‌در؛ بی‌خانمان.

سرگردان

دیکشنری فارسی به عربی

عائم , عصبي , متطرف , يائس

سرگردان

دیکشنری فارسی به انگلیسی

astray, drifter, errant, floater, migratory, planetary, ranger, vagabond, vagrant, wanderer, wandering

سرگردان

دیکشنری فارسی به ترکی

avare, derbeder

جست‌وجوی متن

wandered

دیکشنری انگلیسی به فارسی

سرگردان، سرگردان بودن، اواره بودن، منحرف شدن

سرگم

فرهنگ فارسی عمید

کسی که راه را گم کرده و سرگردان باشد؛ سرگردان؛ حیران؛ سردرگم.

سردرگم

فرهنگ فارسی عمید

۱. سرگردان؛ حیران.۲. کسی که راه را گم کرده و سرگردان باشد.

استهوا

فرهنگ فارسی عمید

۱. سرگردان و سرگشته شدن.۲. سرگردان و سرگشته کردن.

strayed

دیکشنری انگلیسی به فارسی

منحرف شدم، منحرف شدن، سرگردان بودن، اواره کردن، سرگردان شدن، گمراه شدن

جست‌وجوی هم‌آغاز

سرگردان

لغت‌نامه دهخدا

سرگردان . [س َ گ َ ] (ص مرکب ) سراسیمه و حیران و پریشان . (آنندراج ). حیران . (ربنجنی ) (ترجمان القرآن ) : بدین در پایه ٔ حیوان بماندبظلمت خوار و سرگردان بماند. ناصرخسرو.راه نمیدانستند متحیر و سرگردان مانده بودند م

سرگردان

فرهنگ فارسی عمید

۱. [مجاز] سرگشته؛ حیران.۲. گم‌گشته.۳. آواره؛ دربه‌در؛ بی‌خانمان.

سرگردان

دیکشنری فارسی به عربی

عائم , عصبي , متطرف , يائس

سرگردان

دیکشنری فارسی به انگلیسی

astray, drifter, errant, floater, migratory, planetary, ranger, vagabond, vagrant, wanderer, wandering

سرگردان

دیکشنری فارسی به ترکی

avare, derbeder

جست‌وجوی هم‌قافیه

سرگردان

لغت‌نامه دهخدا

سرگردان . [س َ گ َ ] (ص مرکب ) سراسیمه و حیران و پریشان . (آنندراج ). حیران . (ربنجنی ) (ترجمان القرآن ) : بدین در پایه ٔ حیوان بماندبظلمت خوار و سرگردان بماند. ناصرخسرو.راه نمیدانستند متحیر و سرگردان مانده بودند م

سرگردان

فرهنگ فارسی عمید

۱. [مجاز] سرگشته؛ حیران.۲. گم‌گشته.۳. آواره؛ دربه‌در؛ بی‌خانمان.

پنجه ٔ سرگردان

لغت‌نامه دهخدا

پنجه ٔ سرگردان . [ پ َ ج َ / ج ِ ی ِ س َ گ َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خمسه ٔ متحیره ، زحل و مشتری و مریخ و زهره و عطارد. رجوع به پنجه ٔ بیچاره شود.

خوردگی جریان‌سرگردان

stray-current corrosion

واژه‌های مصوب فرهنگستان

خوردگی برق‌کافتی ناشی از جریان‌های سرگردان، نظیر هر جریان خارجی و تصادفی در داخل زمین

رأی‌دهندۀ سرگردان

swing voter, floating voter

واژه‌های مصوب فرهنگستان

رأی‌دهنده‌ای که به جای رأی دادن به حزب به فرد رأی می‌دهد و رأی او می‌تواند نتیجۀ انتخابات را به نفع هر یک از طرفین تغییر دهد

ترجمه مقاله