شره شرهلغتنامه دهخداشره شره . [ ش ِرْ رَ ش ِرْ رَ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) در تداول عامه ، پاره پاره (جامه ). (یادداشت مؤلف ). شرمبه شرمبه . شرنبه شرنبه . لقمه لقمه . تکه تکه . رجوع به شرمبه شود.
سره سرهلغتنامه دهخداسره سره . [ س َ رَ / رِ س َ رَ / رِ ] (ق مرکب ) خوب خوب . نیک نیک : اکنون بنشینم سره سره نظر میکنم تا نغزیهای ترا ای اﷲ می بینم . (کتاب المعارف ).
گوشبهزنگفرهنگ فارسی طیفیمقوله: شرایط و عَمَلِ شهود تیزبین، سریعالانتقال، هوشیار، هشیار، بیدار، آماده، آگاه، ملتفت، فعال، دارای فعالیت
ظریفطبعفرهنگ فارسی طیفیمقوله: احساسات فردی حاضرجواب، شوخ، بذلهگو، خوشمشرب، شیرینسخن، ظریف، ظریف طبع، شوخطبع، باحال، بامزه، دلقک، مقلد، مزاحگو، لطیفهگو (سرا) باریکدان، هوشیار، سریعالانتقال، باهوش کمدین، مجری، نادان ملیجک
باهوشفرهنگ فارسی طیفیمقوله: نتیجۀ استدلال وش، سریعالانتقال، زیرک، هوشیار، اژیر، زرنگ، تندذهن، نابغه، دانا، فهیم، چیزفهم، هوشمند، بخرد، باذکاوت، داهی مکار، زیرک دارای سلامت عقل، فهمیده، رشید، عاقل آدم، شیطان، آتشپاره، نادره، ناقلا، بینا، عقلرس، مستعد ذکی
سریعفرهنگ فارسی طیفیمقوله: حرکت د، باشتاب، پُرشتاب، چابک، باعجله، تیز، چست، چالاک، بدو، تازنده، شتابنده، جهنده اکسپرس، سریعالسیر، تندرو، تیزرو، تیزپا[ی]، بادپا برقآسا، شهابگونه، بهسرعتِ برق، مثل قرقی سراسیمه، شتابان چهارنعل، تاختزنان ◄اسب 273 (صفات اسب) دندهبالا پرتابی سریعالانتقال، هوشیار، ظریفطبع اسرع، سریعت
سریعلغتنامه دهخداسریع. [ س َ ] (ع ص ) جَلد و شتاب کننده . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). زود. (مهذب الاسماء). شتابنده . (دهار) (منتهی الارب ).- سریعالامضاء ؛ زودگذر : شمشیر قضا نافع و سریعالامضاءاست . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).- <span class="hl
سریعفرهنگ فارسی عمید۱. شتابنده.۲. زود؛ تند.۳. چست و چالاک.۴. (اسم) (ادبی) در عروض، بحری از شعر بر وزن مفتعلن مفتعلن فاعلات.
سریعدیکشنری فارسی به انگلیسیactive, express, fast , expeditious, fleet, presto, quick, spanking, prompt, rapid, ready, speed, speedy, swift
سریعلغتنامه دهخداسریع. [ س َ ] (ع ص ) جَلد و شتاب کننده . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). زود. (مهذب الاسماء). شتابنده . (دهار) (منتهی الارب ).- سریعالامضاء ؛ زودگذر : شمشیر قضا نافع و سریعالامضاءاست . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).- <span class="hl
ابوسریعلغتنامه دهخداابوسریع. [ اَ س َ ] (ع اِ مرکب ) عرفج ، چه آتش در آن زود درگیرد. (السامی فی الاسامی ) (مهذب الاسماء). آتش عرفج .
تسریعلغتنامه دهخداتسریع. [ ت َ ] (ع مص ) تسریع بمعنی شتافتن اصلا در کتب لغت دیده نمی شود، بجای آن اسراع بر وزن اکرام است که سرعت مانند قدرت نیز اسم آن میباشد. (نشریه ٔ دانشکده ٔ ادبیات تبریز سال دوم ). شتابانیدن . (دهار). || مبادرت کردن بسوی چیزی و سرعت کردن . (از متن اللغة). || و نیز تسریع زا
سریعفرهنگ فارسی عمید۱. شتابنده.۲. زود؛ تند.۳. چست و چالاک.۴. (اسم) (ادبی) در عروض، بحری از شعر بر وزن مفتعلن مفتعلن فاعلات.