سفنلغتنامه دهخداسفن . [ س َ ف َ ] (ع اِ) پوست درشت از ماهی یا نهنگ و غیره که بر قبضه ٔشمشیر وصل کنند تا گرفت خوب شود. (غیاث ) (از آنندراج ). پوست درشت مانند پوست نهنگ و مثل آن . (منتهی الارب ). پوست سوسمار. (دهار). پوست درشت بر دسته ٔ کارد وشمشیر. ج ، اسفان ، سفون . (مهذب الاسماء) <span clas
سفنلغتنامه دهخداسفن . [ س َ ف َ ] (ع مص ) پوست بازکردن . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ). || وزیدن . (منتهی الارب ) (از آنندراج ). || خاک رفتن باد از زمین . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || تراشیدن . (المصادر زوزنی ).
سفنلغتنامه دهخداسفن . [ س ُ ف ُ ] (ع اِ) جمع سفینه است که به معنی کشتی باشد. (غیاث ) (آنندراج ) : اسب من در شب دوان همچون سفینه در خلیج من بر او ثابت چنان چون بادبان اندر سفن .منوچهری .
سفنفرهنگ فارسی عمید۱. پوست ستبر مانند پوست نهنگ که بر قبضۀ شمشیر بچسبانند.۲. تیشه یا سوهان که با آن چیزی را بتراشند.
شفنلغتنامه دهخداشفن . [ ش َ ] (ع ص ، اِ) چشم دارنده ٔ میراث . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (اِمص ) چشم داشت و انتظار. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). انتظار. (از اقرب الموارد).
شفنلغتنامه دهخداشفن . [ ش َ ] (ع مص ) به کنج چشم نگریستن کسی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). اشفان . (تاج المصادر بیهقی ). || به تعجب نگریستن به سوی چیزی . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). || به کراهت و اعراض دیدن چیزی را.
شفنلغتنامه دهخداشفن . [ ش َ / ش َ ف ِ ] (ع ص ) زیرک و دانا و باهوش و دارای کیاست . (ناظم الاطباء). زیرک و دانا. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). مرد زیرک . (مهذب الاسماء).
شفنلغتنامه دهخداشفن . [ ش ُ ف َ ] (ع ص ) تیزنظر. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
سفینلغتنامه دهخداسفین . [ س َ ] (ع اِ) کشتی . سفن ، سفاین . (مهذب الاسماء). کشتی . (دهار). || (ص ) تراشیده و صیقل کرده : هرکجا باغی بود آنجا بود آواز مرغ هرکجا مرغی بود آنجا بود تیر سفین .منوچهری .
سفنداسفندلغتنامه دهخداسفنداسفند. [ س ِ ف َ اِ ف َ ] (اِ مرکب ) خردل سفید بستانی و بری . (داود ضریر انطاکی ) (فهرست مخزن الادویه ) .
سفنجلغتنامه دهخداسفنج . [ س َ ف َن ْ ن َ ] (ع اِ) شترمرغ نر سبکرو. (منتهی الارب ). شترمرغ زودرو. (مهذب الاسماء). || مرغی است که بسیار جست کند. (منتهی الارب ).
سفینلغتنامه دهخداسفین . [ س َ ] (ع اِ) کشتی . سفن ، سفاین . (مهذب الاسماء). کشتی . (دهار). || (ص ) تراشیده و صیقل کرده : هرکجا باغی بود آنجا بود آواز مرغ هرکجا مرغی بود آنجا بود تیر سفین .منوچهری .
چوبسایلغتنامه دهخداچوبسای . (نف مرکب ) ساینده ٔ چوب . که چوب ساید. || (اِ مرکب ) سوهان . (مهذب الاسماء). سفن . مسفن . (ملخص اللغات حسن خطیب ). (در اصطلاح نجاران ) سوهانی خشن که درشت تر از سوهان های دیگرست و بدان چوب سایند. (یادداشت بخط مؤلف ).
سفینهفرهنگ فارسی عمید۱. [جمع: سُفُن و سُفائِن] کشتی.۲. کتابی که در آن مطالب مختلف خصوصاً اشعار جمع شده باشد؛ جُنگ.۳. (نجوم) از صورتهای فلکی جنوبی دارای ۴۵ کوکب که به شکل کشتی تصویر کردهاند و سهیل هم جزء آن است.⟨ سفینهٴ فضایی: فضاپیمایی که برای جمعآوری اطلاعات به مدار زمین یا اجرام آسمانی دیگر
مینولغتنامه دهخدامینو. (اِ) آبگینه ٔ سفید و الوان . (ناظم الاطباء) (برهان ). آبگینه ٔ سفید و رنگین که به زیورها بکار برند و آن را مینا نیز گویند. (غیاث ). مینا. (فرهنگ نظام ) (جهانگیری ) (ناظم الاطباء) (برهان ). رجوع به مینا شود. || زبرجد. (ناظم الاطباء) (برهان ). || زمرد. (ناظم الاطباء) (آنن
سفنداسفندلغتنامه دهخداسفنداسفند. [ س ِ ف َ اِ ف َ ] (اِ مرکب ) خردل سفید بستانی و بری . (داود ضریر انطاکی ) (فهرست مخزن الادویه ) .
سفنجلغتنامه دهخداسفنج . [ س َ ف َن ْ ن َ ] (ع اِ) شترمرغ نر سبکرو. (منتهی الارب ). شترمرغ زودرو. (مهذب الاسماء). || مرغی است که بسیار جست کند. (منتهی الارب ).
ساکسفنلغتنامه دهخداساکسفن . [ س ُ ف ُ ] (فرانسوی ، اِ) یکی از سازهای بادی (ذوات النفخ ) که آن را از مس سازند و تیغه ٔ فلزی نازکی دارد که صدا ایجاد میکند. این ساز مانندگی زیادی به کلارینت دارد و هفت نوع است و این همه را ساکس سازتراش بلژیکی برای موزیک نظامی ساخته است .
مسفنلغتنامه دهخدامسفن . [ م ِ ف َ ] (ع اِ) تیشه ٔ چوب تراشی و آنچه بدان چیزی را تراشند. (منتهی الارب ). آنچه چیزی را بدان تراشند. (از اقرب الموارد). چوب سای و ماله ٔ بزرگ . ج ، مَسافن . (مهذب الاسماء).
پرسفنلغتنامه دهخداپرسفن . [ پ ِ س ِ ف ُ ] (اِخ ) کره . ربةالنوع یونانی ، دخترِ دِمتر و زِئوس ملکه ٔ دوزخها، نظیر پرزرپین رومیان .
حوض السفندیکشنری عربی به فارسیبارانداز , لنگرگاه , بريدن , کوتاه کردن , جاخالي کردن , موقوف کردن , جاي محکوم يا زنداني در محکمه