سقالغتنامه دهخداسقا. [ س َق ْ قا ] (ع ص ) سقاء. رجوع بدان کلمه شود.- مرغ سقا ؛ سریچه . (فرهنگ اسدی ) : و مرغانی که سقا خوانند پیوسته بر آن درختها نشینند. (تاریخ طبرستان ). || آبکش . آنکه شغل او آب دادن یا آب فروختن به تشنگان است . آب فر
سیقالغتنامه دهخداسیقا. (اِ) اِوَزّ. خربط. نام قسمی از مرغان آبی . (یادداشت مؤلف ): و به طعم خوشتر جگری که در جهان است جگر سیقا بود.(الابنیه عن حقایق الادویه ). اما بط و سیقا گرم و تر است . (الابینه عن حقایق الادویه ). رجوع به سیکا شود.
سیکالغتنامه دهخداسیکا. (اِ) قسمی مرغ آبی . (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به سیقا شود. || تیره ای از درختان بازدانه که در نواحی گرم میرویند. و در کشورهای معتدل دیده نمیشود و دستگاه زایشی آن شبیه به نهانزادان است . (از گیاه شناسی گل گلاب ص 302).
شقالغتنامه دهخداشقا. [ ش َ ] (اِ) شغا. شگا. (یادداشت مؤلف ). شغاه . ترکش و تیردان . (ناظم الاطباء). به معنی تیردان است یعنی جایی که تیر در آن گذارند، و آن را ترکش و کیش نیز گویند و به عربی جعبه خوانند. (برهان ) (آنندراج ) : با کلاههای چهارپر تیر و کمان به دست و شمشیر
شقالغتنامه دهخداشقا. [ ش َ ] (از ع ، اِمص ) شقاء. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به شقاء در معنی اسمی شود.
شقالغتنامه دهخداشقا. [ ش َ ] (از ع ، اِمص ) شقاء. سختی و تنگی و بدبختی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). شقاء. سختی . شدت . عسرت . عسر. شقاوت . شقوه . (یادداشت مؤلف ) : مخالف راشقا بادی موافق را بقا بادی معین مؤمنان بادی امید اولیا بادی . <p
سقالبهلغتنامه دهخداسقالبه . [ س َ ل ِ ب َ ] (اِخ ) ج ِ سقلب . (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ) (غیاث ). رجوع به صقالبه و صقلبیان شود.
سقاییلغتنامه دهخداسقایی . [ س َق ْ قا ] (حامص ) سقایت . آب دادن . (فرهنگ فارسی معین ). || فروش آب . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به سقائی و سقاء شود.
سقاعلغتنامه دهخداسقاع . [ س ِ ] (ع اِ) خرقه که در زیر معجر افکنند تامعجر ریمناک نگردد. (منتهی الارب ). || چیزی که بینی ناقه را بدان استوار کنند. || روی بند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). رجوع به صقاع شود.
سقاقلوسلغتنامه دهخداسقاقلوس . [ س َ ] (معرب ، اِ) به لغت یونانی موت عضو و بطلان حس باشد. (آنندراج ) (برهان ). ورمی است که عضو را فاسد کند و حس آن عضو ببرد. (بحر الجواهر). رجوع به شقاقلوس شود.
سقالبهلغتنامه دهخداسقالبه . [ س َ ل ِ ب َ ] (اِخ ) ج ِ سقلب . (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ) (غیاث ). رجوع به صقالبه و صقلبیان شود.
سقاییلغتنامه دهخداسقایی . [ س َق ْ قا ] (حامص ) سقایت . آب دادن . (فرهنگ فارسی معین ). || فروش آب . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به سقائی و سقاء شود.
سقایی کردنلغتنامه دهخداسقایی کردن . [ س َق ْ قا ک َ دَ ] (مص مرکب ) سقایت کردن . آب دادن . || آب فروختن . (از فرهنگ فارسی معین ). رجوع به سقایت کردن شود.
سقاعلغتنامه دهخداسقاع . [ س ِ ] (ع اِ) خرقه که در زیر معجر افکنند تامعجر ریمناک نگردد. (منتهی الارب ). || چیزی که بینی ناقه را بدان استوار کنند. || روی بند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). رجوع به صقاع شود.
پور سقالغتنامه دهخداپور سقا. [ رِ س َق ْ قا ] (اِخ ) در لغت نامه های فارسی می نویسند که پورسقا همان شیخ صنعان است که عاشق دختری ترسا شد و دین او اختیار کرد و سپس توبه کرد.و گویند هفتصد مرید داشت . خاقانی گوید : بدل سازم به زنار و به برنس ردا و طیلسان چون پور سقا.<
پیرسقالغتنامه دهخداپیرسقا. [ س َق ْ قا ] (اِخ ) دهی جزء دهستان حومه ٔ بخش ابهررود شهرستان زنجان . واقع در 24هزارگزی ابهر و 4هزارگزی شوسه ٔ زنجان به تبریز.جلگه و سردسیر دارای 817 تن سکنه . آب آن
پیرسقالغتنامه دهخداپیرسقا. [ س َق ْ قا ] (اِخ ) دهی از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه . واقع در 33هزارگزی جنوب قره آغاج و 57هزارگزی جنوب خاوری شوسه ٔ مراغه بمیانه . کوهستانی ، معتدل و دارای <span class="hl" dir="l
حاجی سقالغتنامه دهخداحاجی سقا. [ س َق ْ قا ] (اِخ ) وی بزمان سلطان مسعود، در خدمت دربار میزیست و بیهقی ، در شرح دستگیری اریارق گوید: «وی [ اریارق ] بدهلیز بنشست ، و من که بوالفضلم در وی می نگریستم ، حاجی سقا را بخواند و وی بیامد و کوزه ٔ آب پیش وی داشت ، دست فرو میکرد و یخ می برآورد و میخورد...»
مرغ سقالغتنامه دهخدامرغ سقا. [ م ُ غ ِ س َق ْقا ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) حوصل . حواصل . سقای مرغان . پلیکان . رجوع به پلیکان و سقا در ردیف خود شود.