سلاسللغتنامه دهخداسلاسل . [ س َ س ِ ] (اِخ ) (غزوه ٔ ذات ...) از جنگهای حضرت رسول (ص ) که بسرکردگی عمروعاص رویداد. رجوع بهمین کلمه در لغت نامه شود.
سلاسللغتنامه دهخداسلاسل . [ س َ س ِ ] (اِخ ) (قلعه ٔ...) نام قلعه ای است بر شوشتر که سلطان زین العابدین که فریب وعده ٔ امداد شاه منصور حکمران آن نواحی را خورده بود دستگیر گردید و بدستور شاه منصور در قلعه ٔ سلاسل محبوس گردید. (از تاریخ مغول و اقبال ص 438 و <spa
سلاسللغتنامه دهخداسلاسل . [ س َ س ِ ] (ع اِ) زنجیرهای آهن و غیره و این جمع سلسله است . (غیاث ) (آنندراج ).ج ِ سِلسِلَه یعنی زنجیر. (منتهی الارب ) : به هندوستان آنچه توپار کردی بر اهل سلاسل نکرده ست حیدر. فرخی .نجیب خویش را دیدم به ی
سلاسللغتنامه دهخداسلاسل . [ س ُ س ِ ] (ع ص ) آب که آسان بگلو فرو شود. (مهذب الاسماء). ماء سلاسل ؛ آب شیرین و خوش و سرد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
صلاصللغتنامه دهخداصلاصل . [ ص َ ص ِ ] (اِخ ) آبی است بنی اسمر از بنی عمروبن حنظلة را. (معجم البلدان ).
صلاصللغتنامه دهخداصلاصل . [ ص َ ص ِ ] (ع اِ) ج ِ صُلصُل . فاخته . (غیاث اللغات ) (دهار). ج ِ صَلصال . رجوع به صلصال شود. || موهای پیشانی اسب . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). || قدحها. (غیاث اللغات ) (آنندراج ).
صلاصللغتنامه دهخداصلاصل . [ ص ُ ص ِ ] (اِخ ) آبی است عامر را در وادی که آن را جوف نامند. در آن خرمابن های بسیار و مزارع فراوان است . نصر گوید: آبی است بنی عامربن جذیمة از عبدالقیس را. گوید گروهی از عبدالقیس نزد عمر آمدند و درباره ٔ صلاصل از او داوری طلبیدند. یکی از آنان این ابیات را از تلید عب
سَّلَاسِلُفرهنگ واژگان قرآنزنجيرها( جمع سلسله و آن عبارت است از حلقههايي که از جهت طول پشت سر هم قرار ميگيرد)
میانابلغتنامه دهخدامیاناب . (اِخ ) نهری که از شمال شهر شوشتر زیر قلعه ٔ سلاسل از شاخه ٔ غربی کارون جدا کرده اند و جلگه ٔ میاناب را که از شوشتر تا بندقیر ممتد است سیراب می کند. || نام جلگه ای میان دوشاخه ٔ شطیط و گرگر رود کارون از شوشتر تا بندقیر.
باسلیقلغتنامه دهخداباسلیق . [ ] (اِ) آلت جنگ دریایی و از وسایل کشتیهای جنگی . ج ، باسلیقات : و کان من معدات السفن الحربیة عندهم الزرد و الخود... و الباسلیقات و هی سلاسل فی رؤوسها رمانة حدید. (تمدن اسلامی جرجی زیدان ج 1 ص <span class="hl
یوسف کشمیریلغتنامه دهخدایوسف کشمیری . [ س ُ ف ِ ک َ / ک ِ ] (اِخ ) درویش یوسف . از شاعران قرن یازدهم بود و در سلاسل معانی و الفاظش ، پای فکر و نظر زنجیری . او راست :دلم به حلقه ٔ لعل تو مایل افتاده ست چه آتش است که در خانه ٔ دل افتاده ست .(از صبح گلشن ص
ذات السلاسللغتنامه دهخداذات السلاسل . [ تُس ْ س َس ِ ] (اِخ ) ابرق ذات السلاسل ، موضعی است بدیار عرب .
ذات السلاسللغتنامه دهخداذات السلاسل . [ تُس ْ س َ س ِ ] (اِخ ) رجوع به ابوعون عبدالملک در همین لغت نامه شود.
ذات السلاسللغتنامه دهخداذات السلاسل . [ تُس ْ س َ س ِ ] (اِخ ) نام موضعی به مشارق بزمین بلحا و عذره و بدانجا پس وادی قری بزمین جذام . و میدانی گوید نام آبی است بزمین بنوجذام شام که بسال هشتم از هجرت رسول اکرم صلوات اﷲ علیه جیشی برای تسخیر آن فرستاد و قائد این جیش عمروبن العاص بود. (المرصع). رجوع به
غزوه ٔ ذات السلاسللغتنامه دهخداغزوه ٔ ذات السلاسل . [ غ َزْ وَ ی ِ تِس ْ س َ س ِ ] (اِخ ) یا ذات السلسل . رسول خدا عمروبن عاص را به «بلی ّ» و «عُذره » فرستاد تا مردم را به اسلام دعوت کند. هنگامی که عمرو به زمین جذام که آن را سلاسل نیز گویند رسید ترسید و از پیغامبر کمک خواست . وی ابوعبیدةبن جراح را با گروهی