سلهلغتنامه دهخداسله . [ س َل ْ ل َ ] (ع اِ) زنبیلی که چیزها در آن گذارند و هر سبد را نیز گویند عموماً سبدی که مارگیران مار در آن کنند خصوصاً. (برهان ). زنبیل و سبد و در متعارف سبد بزرگ پهن را گویند که میوه ٔ بسیار خصوصاً انگور در آن کنند و بر سر بردارند. (فرهنگ رشیدی ). زنبیل ظرفی که بهندی آ
سلهلغتنامه دهخداسله . [ س َل ْ ل َ ] (ع اِمص ) دزدی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || (اِ) خنور که طعام و جامه و بار در وی نهند. || زن دندان ریخته . || تگ اسپ . || بیماری سل . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
سلهلغتنامه دهخداسله . [ س ِل ْ ل َ / س َل ْ ل َ ] (ع اِ) وقت برکشیدن شمشیر. (آنندراج ) (منتهی الارب ). || (اِ) گیاهی است علفی از تیره ٔ صلیبیان که چهارگونه از آن تاکنون شناخته شده و در نواحی جنوبی اروپا و شمال آفریقا و جنوب غربی آسیا پراکنده اند. زله . (فرهن
سلهفرهنگ فارسی عمیدطبقۀ نازکی از لای که پس از بارندگی یا آب دادن اراضی رسی روی زمین میبندند و سفت میشود و در زمینهای زراعتی مانع سبز شدن گیاه میشود باید آن را با وسایل مخصوص بشکنند و کود حیوانی به زمین بدهند.
پیسلهلغتنامه دهخداپیسله . [ پ َ ل ِ ] (اِخ ) پِیْزلی . شهری باسکاتلند در قلمرو کنت (رنفریو)، دارای 84800 تن سکنه . آنجا بافتن شال و پارچه های پشمی رائج و دارای معدن آهن است .
سگیلهلغتنامه دهخداسگیله . [ س َ ل َ / ل ِ ] (اِ) آه . (ناظم الاطباء). || آروغ . (ناظم الاطباء). فواق . (ناظم الاطباء).
سلحلغتنامه دهخداسلح . [ س َ ] (ع مص )سرگین کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).حدث کردن . (تاج المصادر بیهقی ). غائط کردن . (المصادر زوزنی ). || شمشیر دادن و شمشیر را سلاح کسی ساختن . یقال : سلحته السیف ؛ شمشیر را سلاح او ساختم و دادم او را شمشیر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).<b
سلهملغتنامه دهخداسلهم . [ س َ هََ ] (ع ص ) لاغر. || دراز. || ناتوان از بیماری . (آنندراج ) (منتهی الارب ).
سلهبلغتنامه دهخداسلهب . [ س َ هََ ] (ع ص ) مرد درازبالا یا دراز از هر چیزی . || اسب درازخایه و سطبر و درازاستخوان . ج ، سلاهبة. || (اِ) نام سگی . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
سلهبهلغتنامه دهخداسلهبه . [ س َ هََ ب َ ] (ع ص ) شتر ماده ٔ فربه . || اسب کلان و درازاستخوان . || اسب درازهیکل . (منتهی الارب ).
سلهملغتنامه دهخداسلهم . [ س َ هََ ] (ع ص ) لاغر. || دراز. || ناتوان از بیماری . (آنندراج ) (منتهی الارب ).
سله بافلغتنامه دهخداسله باف . [ س َل ْ ل َ / ل ِ ] (نف مرکب ) کسی که سله ها و سبدها بسازد و بافد. (آنندراج ). کسی که سله میسازد. (ناظم الاطباء). سلال . (ملخص اللغات ).
سله بستنلغتنامه دهخداسله بستن . [ س َل ْ ل َ / ل ِ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) سخت شدن زمین پس از آبیاری که زمین خشک شده و بقسمتهای خرد و بزرگ شکاف برمیدارد. (یادداشت مؤلف ). طبقه ای از لای سخت گرفتن سطح زمین کشت شده که مانع از آسان سر زدن و روئیدن آن شود. (یادداشت مؤ
سله شکستنلغتنامه دهخداسله شکستن . [ س َل ْ ل َ / ل ِ ش ِ ک َ ت َ ] (مص مرکب ) بیل زدن و فروکردن زمین سخت . نرم کردن سطح زمین که سله بسته باشد. (یادداشت بخط مؤلف ).
سله بنلغتنامه دهخداسله بن . [ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان قزقانچای بخش فیروزکوه شهرستان دماوند. دارای 300 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔ قزقان چای . محصول آنجا غلات ، بنشن ، قلمستان . شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است و عده ای برای تأمین معاش بمازندران میروند.
دراسلهلغتنامه دهخدادراسله . [ دِ س ِ ل َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ولوپی بخش سوادکوه شهرستان شاهی ، واقع در 9هزارگزی جنوب آلاشت . تابستان از آبادی خرمندی چال و کری پی در حدود 500 تن برای تعلیف احشام و زراعت به این ده می آیند و
پنهان پسلهلغتنامه دهخداپنهان پسله . [ پ َ / پ ِ پ َ س َ ل َ / ل ِ ] (ق مرکب ، از اتباع ) پنهان و پسله . پسله و پنهان . در خفا.
پیسلهلغتنامه دهخداپیسله . [ پ َ ل ِ ] (اِخ ) پِیْزلی . شهری باسکاتلند در قلمرو کنت (رنفریو)، دارای 84800 تن سکنه . آنجا بافتن شال و پارچه های پشمی رائج و دارای معدن آهن است .
خرسلهلغتنامه دهخداخرسله . [ خ َ س َ ل َ / ل ِ ] (اِ) نام دارویی است . (از برهان قاطع) (از فرهنگ جهانگیری ) (از آنندراج ).
سلسلهلغتنامه دهخداسلسله . [ س ِ س ِ ل َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان اسفندآباد بخش قروه شهرستان سنندج ، دارای 285 تن سکنه و آب آن از چشمه و رودخانه است . محصول آن غلات ، لبنیات ، قلمستان و عسل است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5