سلکلغتنامه دهخداسلک . [ س َ ] (ع مص ) پاسپر کردن جای را. (منتهی الارب ). || درآوردن دست خود را در جیب . (منتهی الارب ). || درآوردن چیزی در چیزی . (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ).
سلکلغتنامه دهخداسلک . [ س ِ ] (ع اِ) ج ِ سِلکَة، رشته و رشته ای که بدان دوزند. (منتهی الارب ). رشته را گویند عموماً و به معنی رشته ٔ مروارید و رشته ٔ سوزن باشد خصوصاً. (برهان ). ریسمانی باشد که مروارید در آن کشیده باشند. (اوبهی ). رشته ٔمروارید. (دهار) (غیاث ) (السامی ). رشته ٔ مروارید و رشت
سلکلغتنامه دهخداسلک . [ س ِ / س َ / س ُ ] (اِ) ناودان . (برهان ) (رشیدی ) (آنندراج ). ناودان و ناو مجرای کوچک آب . (ناظم الاطباء). || جویی که دارای آن مقدار آب باشد که آسیاب را بچرخاند. (ناظم الاطباء).
سلکلغتنامه دهخداسلک . [ س ِ ل َ ] (اِ) حبوبات از قبیل : عدس و نخود و ماش و لوبیا و جز آن . (ناظم الاطباء).
سلکلغتنامه دهخداسلک . [ س ُ ل َ ] (ع اِ) کبک بچه خواه کبک دری باشد و خواه غیر آن . (برهان ). کبک بچه . (دهار)(جهانگیری ). کبک بچه یا بچه ٔ سنگخوار. (آنندراج ).
لکای بیرنگbleached shellac, bone dry bleached shellacواژههای مصوب فرهنگستانمحصول بیرنگ حاصل از رنگبَری صمغ لکای نارنجی
سلقلغتنامه دهخداسلق . [ س ِ ل َ ] (ع اِ) آنچه از درخت فروریزد. || گیاه شبرق خشک . || شهد که در طول خانه ٔ مگس است . طرف راه . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
سلکهلغتنامه دهخداسلکه . [ س ُ ک َ ] (ع اِ) کبک بچه ٔ ماده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به سلک و سلکانة شود.
سلکدهلغتنامه دهخداسلکده . [ س ِ ک َ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان رهال بخش حومه ٔ شهرستان خوی ، دارای 266 تن سکنه و آب آن از رود قطور است . محصول آن غلات ، حبوبات ، زردآلو و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایعدستی جاجیم بافی است . تابستان از راه ارابه رو خوی می
سلکوتلغتنامه دهخداسلکوت . [ س َ ل َ / س ُ ] (ع اِ) پرنده ای است یا مرغی است دیگر. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
سلکهلغتنامه دهخداسلکه . [ س ُ ک َ ] (ع اِ) کبک بچه ٔ ماده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به سلک و سلکانة شود.
سلک دور قمرلغتنامه دهخداسلک دور قمر. [ س ِ ک ِ دَ / دُو رِ ق َ م َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از دنیا و روزگار است . || کنایه از شب و روز. (برهان ) (رشیدی ) (آنندراج ).
سلکدهلغتنامه دهخداسلکده . [ س ِ ک َ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان رهال بخش حومه ٔ شهرستان خوی ، دارای 266 تن سکنه و آب آن از رود قطور است . محصول آن غلات ، حبوبات ، زردآلو و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایعدستی جاجیم بافی است . تابستان از راه ارابه رو خوی می
خوش مسلکلغتنامه دهخداخوش مسلک . [ خوَش ْ / خُش ْ م َ ل َ ] (ص مرکب ) آنکه روش کار خود نکو داند.آنکه براه راست و روش نکو رود. خوش طریقت . خوش روش .
منسلکلغتنامه دهخدامنسلک . [ م ُ س َ ل ِ ] (ع ص ) درآینده در چیزی و سلک شونده . (غیاث ) (آنندراج ). درآمده در چیزی . (از اقرب الموارد). درآینده در چیزی و سلک شونده و متصل پیوسته و افزوده شده . (ناظم الاطباء).- منسلک داشتن ؛ در رشته کشیدن . به سلک کشیدن . (یادداشت مر
هم سلکلغتنامه دهخداهم سلک . [ هََ س ِ ] (ص مرکب ) همره . هم روش . دو تن که پیرو یک شیوه ٔ زندگی هستند.
هم مسلکلغتنامه دهخداهم مسلک . [ هََ م َ ل َ ] (ص مرکب ) هم روش . هم مذهب . در اصطلاح ، کسانی را گویند که عضو یک حزب سیاسی باشند.
مسلکلغتنامه دهخدامسلک . [ م َ ل َ ] (ع اِ) راه . ج ، مسالک . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). طریق . محل عبور. خط عبور. (ناظم الاطباء). خیاط. (منتهی الارب ). اسم ظرف است از سلوک که به معنی رفتن باشد. (غیاث ). || روش . طریقت . طریقه . (یادداشت مرحوم دهخدا) : هر نبی و