سلیسلغتنامه دهخداسلیس . [ س َ ] (معرب ، اِ) لاتینی «سیلیس ، سیلیسیوم » . سیلیس . دزی «سلیس » را با تردیدی نقل و آنرا (نام گیاهی ) ترجمه کرده و نوعی از (عینون ) دانسته است . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). به معنی سلسیس است که سنگ پا باشد و آن نوعی از سنگ متخلخل است . (برهان ). رجوع به سیلیس شود
سلسلغتنامه دهخداسلس . [ س َ ل َ ] (ع مص ) نرم خوی شدن . (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). نرمی و آسانی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || فرمانبردار شدن . (دهار). || روان شدن بول چنانکه آن را باز نتوان داشت . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). || رفتن بیخ شاخ خرمابن . (منتهی الارب ). |
سلسلغتنامه دهخداسلس . [ س َ ] (ع اِ) رشته شبه کشیده که داهان پوشند. || گوشواره . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
سلسلغتنامه دهخداسلس . [ س َ ل ِ ] (ع ص ) نرم و آسان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) || رام . (منتهی الارب ) (آنندراج ). مردم منقاد. (دهار).- سلس البول ؛ نوعی از بیماری مثانه که ضبط کمیز نتواند در وی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). مرضی که بول بی اراده خارج شود. (از غیاث
سلشلغتنامه دهخداسلش . [ س َ ل ِ ] (ص ) به لغت زند و پازند به معنی بد باشد که در مقابل نیک است و به این معنی بعد از حرف ثانی یای خطی هم آمده است که سلیش باشد. (برهان ) (آنندراج ). و رجوع به سلیش شود.
سلیشلغتنامه دهخداسلیش . [ س َ ] (ص ) بلغت ژند و پاژند به معنی بد و زبون باشد که نقیض خوب و نیک است . (برهان ) (آنندراج ). بد و زبون . ضد خوب . (ناظم الاطباء).
سلیسوفلغتنامه دهخداسلیسوف . [ س َ ] (اِخ ) نام برادر پادشاهی بود که او را فلقراط میگفته اند. (برهان ) (آنندراج ) : سلیسوف شه فرخ اخترش بودفلقراط شه را برادرش بود.عنصری .
سلیسوفلغتنامه دهخداسلیسوف . [ س َ ] (اِخ ) نام برادر پادشاهی بود که او را فلقراط میگفته اند. (برهان ) (آنندراج ) : سلیسوف شه فرخ اخترش بودفلقراط شه را برادرش بود.عنصری .
تسلیسلغتنامه دهخداتسلیس . [ ت َ ] (ع مص ) درنشاندن جواهر و ترکیب دادن زیور غیر شبه را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ترصیع و تألیف زیور با جواهر غیر خَرَز. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). ترصیع زیور. (از متن اللغة). ترصیع زیور با جواهر. (از المنجد).