سمرلغتنامه دهخداسمر. [ س َ ] (ع مص ) افسانه گفتن . (برهان ) (تاج المصادر بیهقی ) (دهار) (از آنندراج ). افسانه کردن . (تاج المصادر بیهقی ). || خواب نکردن بشب . (آنندراج ). || بیرون کردن چشم را یا شکستن آن را. (آنندراج ) (منتهی الارب ). کور کردن یا از حدقه برآوردن چشم را با میخ آهنین در آتش سر
سمرلغتنامه دهخداسمر. [ س َ م َ ] (ع اِ) افسانه . (برهان ). حدیث لیل . (آنندراج ) (منتهی الارب ) : ویژه تویی در گهر سخته تویی در هنرنکته تویی در سمر از نکت سندباد. منوچهری .برنه بکفم که کار عالم سمر است بشتاب که عمرت ای پسر درگ
سمرلغتنامه دهخداسمر. [ س َ م َ / س َم ْ م َ ] (اِ) دست افزاری است جولاهگان را و آن مانند جاروبی باشد که با آن آهار بر تاره ٔ جامه مالند. (ناظم الاطباء) (برهان ) (آنندراج ).
سمرفرهنگ فارسی عمید۱. قصه و افسانه که در شب بگویند؛ افسانۀ شب.۲. (اسم مصدر) افسانهگویی در شب.۳. دهر؛ روزگار.۴. شب و سیاهی شب؛ تاریکی شب.
آرامپز کردنsimmerواژههای مصوب فرهنگستانپختن مواد غذایی در مایعی مانند آب در درجۀ حرارتی پایینتر از نقطۀ جوش
چشمگیر، چشمگیرفرهنگ مترادف و متضاد۱. تماشایی ۲. قابل ملاحظه، شایانتوجه، زیاد، فراوان ۳. مهم، باارزش ۴. پرجلوه
سمیرلغتنامه دهخداسمیر. [ س َ ] (ع اِ) زمانه . روزگار. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || (ص ) افسانه گوینده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (دهار). حدیث کننده بشب . (مهذب الاسماء). || صاحب افسانه . (ناظم الاطباء).
سمیرلغتنامه دهخداسمیر. [ س ِم ْ می ] (ع ص ) صاحب افسانه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). صاحب . (آنندراج ).
سمریهلغتنامه دهخداسمریه . [ س َ م ُ ری ی َ ] (ع ص نسبی ) شترانی که درخت طلح راچرا کنند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
سمرقندلغتنامه دهخداسمرقند. [ س َ م َ ق َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان تبادکان بخش حومه ٔ شهرستان مشهد. دارای 6000 تن سکنه . آب آن از قنات . محصول آنجا غلات . شغل اهالی زراعت . راه آن اتومبیل رو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سمریلغتنامه دهخداسمری . [ س َ م ُ ری ی ] (ع ص نسبی ) حیوانی که درخت سمرة یعنی درخت طلح را چرا میکند. (ناظم الاطباء).
سمراءلغتنامه دهخداسمراء. [ س َ ] (ع ص ) مؤنث اسمر. گندم گون . (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). || (اِ) گندم آردی که نخاله ٔ آنرا جدا نکرده باشند. || شیردوشه از چرم . || شترماده . (از منتهی الارب ) (آنندراج ).
سمرادلغتنامه دهخداسمراد. [س َ ] (اِ) وهم . فکر. خیال . (برهان ). وهم . اندیشه . (آنندراج ). گمان . پندار. چیز موهوم . (ناظم الاطباء).
سمریهلغتنامه دهخداسمریه . [ س َ م ُ ری ی َ ] (ع ص نسبی ) شترانی که درخت طلح راچرا کنند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
سمرقندلغتنامه دهخداسمرقند. [ س َ م َ ق َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان تبادکان بخش حومه ٔ شهرستان مشهد. دارای 6000 تن سکنه . آب آن از قنات . محصول آنجا غلات . شغل اهالی زراعت . راه آن اتومبیل رو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سمر آمدنلغتنامه دهخداسمر آمدن . [ س َ م َ م َ دَ ] (مص مرکب ) مشهور شدن : چادر به سر آمد و فروبست سراویل بیرون شد و این قصه به نظم و سمر آمد.سوزنی .
سمر شدنلغتنامه دهخداسمر شدن . [ س َ م َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) مشهور شدن . معروف شدن . داستان گشتن : ای حسن تو سمر بجهان زود حال ماچون حال عشق وامق و عذرا سمر شود.مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص 175).از علم اگر شده ست علی در جه
سمر گردیدنلغتنامه دهخداسمر گردیدن . [ س َ م َ گ َدَ ] (مص مرکب ) افسانه شدن . مشهور شدن : چرا نامدم با تو اندر سفرکه گشتی بگردان گیتی سمر.فردوسی .بشیر اندر آغاری این چرم خرکه این چرم گردد به گیتی سمر. فردوسی .</
داود الاسمرلغتنامه دهخداداود الاسمر. [ وو دُل ْ اَ م َ ] (اِخ ) ابن سلیمان . ذکر وی در باره ٔضمانی که زوجه ٔ وی عائشه دختر احمدالسکونی به چک کرده است آمده . رجوع به الحلل السندسیة ج 1 ص 408 شود.
دسمرلغتنامه دهخدادسمر. [ دَ م َ ] (اِ) غله ای باشد شبیه به ماش و آنرا به عربی دُرجُع خوانند. (برهان ). جنسی از غله که آنرا شاغل نیز گویند هندیش ارهر خوانند. (شرفنامه ٔ منیری ). دشمر. (برهان ). و رجوع به دشمر شود.
ذوسمرلغتنامه دهخداذوسمر. [ س َ م ُ ] (اِخ ) موضعی است از نواحی عقیق . ابووجزه گوید : ترکن زهاء ذی سمر شمالاًو ذانهیا و نهیاعن یمین .و ابن الاثیر در المرصع گوید، جایگاهی است بحجاز. و در نزهة القلوب (چ بریل مقاله 3) حمداﷲ مستو
مسمرلغتنامه دهخدامسمر. [ م َ م َ ] (ع اِ) (مأخوذاز مسمار) چوب یا فلزات ثابت شده بر روی دیوار بوسیله ٔ گچ یا سرب گداخته و یا ساروج . (دزی ج 2 ص 593).