سمکلغتنامه دهخداسمک . [ س َ ] (ع مص ) بلند کردن وبلند شدن . (المصادر زوزنی ) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || بلند گردانیدن . (تاج المصادر بیهقی ) (غیاث ). || (اِ) سقف خانه . (آنندراج ) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). آسمانه . (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص <span class="hl" di
سمکلغتنامه دهخداسمک . [ س َ م َ ] (ع اِ) ماهی . ج ، اسماک ، سموک . (غیاث ) (آنندراج ) : نگویم دد و دام و مور و سمک که فوج ملایک بر اوج فلک .سعدی . || (اِخ ) در فارسی اکثر به معنی آن ماهی مستعمل میشود که زیرزمین است و برپشت آن ماهی
سمکلغتنامه دهخداسمک .[ س َ م ُ ] (اِ) رعنا و رعنایی که بی عقل و بی عقلی و بی هنری باشد. (برهان ) (ناظم الاطباء). رعنایی . بی عقلی . بی هنری . مرادف سبک . (آنندراج ) (از فرهنگ رشیدی ).
سمکدیکشنری عربی به فارسیماهي , انواع ماهيان , ماهي صيد کردن , ماهي گرفتن , صيداز اب , بست زدن (به) , جستجو کردن , طلب کردن
چشمکلغتنامه دهخداچشمک . [ چ َ / چ ِ م َ ] (اِ مرکب ) عینک را گویند و آن چیزی است معروف . (برهان ). فارسی عینک است . (انجمن آرا) (آنندراج ). عینک . (ناظم الاطباء). چشم فرنگی . آلتی برای تقویت قوه ٔ باصره مرکب از دو شیشه ٔ مدور که بوسله ٔ میله ٔ فلزی بیکدیگر مت
چشمکلغتنامه دهخداچشمک . [ چ َ / چ ِ م َ ] (اِ مصغر) تصغیر چشم و چشم کوچک . (برهان ). مصغر چشم است . (انجمن آرا) (آنندراج ). مصغر چشم یعنی چشم کوچک . (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام ). چشم کوچک . چشم خُرد. چشم ریز. || چشم هم بنظر آمده است که بعربی عین خوانند. (برها
چشمکلغتنامه دهخداچشمک . [ چ َ / چ ِ م َ ] (اِ) کنایه از ایماء و اشاره ٔ بچشم . (برهان ). بمعنی چشمک زدن است که معشوق بگوشه ٔ چشم به عاشق اشارتی کند. (انجمن آرا) (آنندراج ). غمزه و ایماء و اشاره ٔ چشم . (ناظم الاطباء). با چشم اشاره بچیزی کردن .(فرهنگ نظام ). ر
چشمکلغتنامه دهخداچشمک . [چ َ / چ ِ م َ ] (اِ) دانه ای باشد سیاه و لغزنده که درداروهای چشم بکار برند. (برهان ). بمعنی چشام . (انجمن آرا) (آنندراج ). چاکسو. (ناظم الاطباء). چَشَم . رجوع به چشم و چشام شود. || گیاهی که آن را بتازی «اضراس الکلب » خوانند. (برهان )
سمیقلغتنامه دهخداسمیق . [ س َ ] (ع اِ) چوب یوغ که بر گردن گاو نشیند. و هما سمیقان . (آنندراج ) (منتهی الارب ).
سمکارلغتنامه دهخداسمکار. [ س َ ] (اِخ ) ناحیه ای است از ولایت بدخشان . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). نام شهری از بدخشان . (ناظم الاطباء) : خبر رسید که اندر نواحی سمکارسر حصاری کرده ست با ستاره قران .مختاری غزنوی (از آنندراج ).
سمکلولغتنامه دهخداسمکلو. [ س ُ م ُ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان کله بوز بخش مرکزی شهرستان میانه . دارای 190 تن سکنه است . آب آن از چشمه . محصول آنجا غلات . شغل اهالی زراعت و گله داری است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
سمکةلغتنامه دهخداسمکة. [ س َ م َ ک َ ] (ع اِ) یک ماهی . (آنندراج ) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به سمک شود. || (اِخ ) نام برجی است در آسمان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رجوع به سمک شود.
سمکیانلغتنامه دهخداسمکیان . [ س َ م َ ] (اِ مرکب ) کنایه از اهل زمین چرا که زمین نزد اهل منقول بر پشت گاو است و گاو بر پشت ماهی . (غیاث ) (آنندراج ).
سمکارلغتنامه دهخداسمکار. [ س َ ] (اِخ ) ناحیه ای است از ولایت بدخشان . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). نام شهری از بدخشان . (ناظم الاطباء) : خبر رسید که اندر نواحی سمکارسر حصاری کرده ست با ستاره قران .مختاری غزنوی (از آنندراج ).
سمکلولغتنامه دهخداسمکلو. [ س ُ م ُ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان کله بوز بخش مرکزی شهرستان میانه . دارای 190 تن سکنه است . آب آن از چشمه . محصول آنجا غلات . شغل اهالی زراعت و گله داری است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
سمکةلغتنامه دهخداسمکة. [ س َ م َ ک َ ] (ع اِ) یک ماهی . (آنندراج ) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به سمک شود. || (اِخ ) نام برجی است در آسمان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رجوع به سمک شود.
سمکیانلغتنامه دهخداسمکیان . [ س َ م َ ] (اِ مرکب ) کنایه از اهل زمین چرا که زمین نزد اهل منقول بر پشت گاو است و گاو بر پشت ماهی . (غیاث ) (آنندراج ).
داءالسمکلغتنامه دهخداداءالسمک . [ ئُس ْ س َ م َ ] (ع اِ مرکب ) داءالحیة. بیماری پوست که در آن جلد حالت شاخی گیرد و خشک و پوسته پوسته شود چون فلس ماهی .
قاتل السمکلغتنامه دهخداقاتل السمک . [ ت ِ لُس ْ س َ م َ ] (ع اِ مرکب ) لاغیه است . ماهی زهرج . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). رجوع به قاتل الحیتان شود.
وادی السمکلغتنامه دهخداوادی السمک . [ دِس ْ س َ م َ ] (اِخ ) موضعی است از توابع وادی صفرا واقع در حجاز که محل عبور حجاج است . (از معجم البلدان ذیل السمک ).