سنابللغتنامه دهخداسنابل . [ س َ ب ِ ] (ع اِ) ج ِ سنبلة. (منتهی الارب ) (آنندراج ). رجوع به سنبل و سنبلة شود.
سَنَابِلَفرهنگ واژگان قرآنخوشه هاي گندم (جمع سنبل وسنبل در اصل به معناي پوشاندن است ، و اگر خوشه گندم را سنبل ناميدهاند ، به اين جهت بوده است که سنبل ، دانههاي گندم را در غلافهائي که دارد ميپوشاند )
سنبللغتنامه دهخداسنبل . [ سُم ْ ب ُ ] (ع اِ)خوشه (جو، گندم و مانند آن ). ج ، سنابل . (منتهی الارب ) (فرهنگ فارسی معین ) (از ناظم الاطباء) : گل سرخش چو عارض خوبان سنبلش همچو زلف محبوبان . سعدی . || گیاهی است از تیره ٔ سوسنی ها جزو ت
سنبلفرهنگ فارسی عمیدکار سرسری و سردستی.⟨ سنبل کردن: (مصدر متعدی) [عامیانه] کاری را سرسری انجام دادن و از سر وا کردن.
سنبلفرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) خوشۀ جو یا گندم؛ خوشه.۲. (زیستشناسی) گیاهی از تیرۀ سوسنیها با برگهای دراز و گلهای خوشهای به رنگ بنفش.۳. [مجاز] زلف معشوق.⟨ سنبل ختایی: (زیستشناسی) گیاهی پایا از تیرۀ چتریان و معطر که عرق ریشه و دانههای آن در عطرسازی و تهیۀ شیرینی و شربت به کار میرود.<br
سنبلةلغتنامه دهخداسنبلة. [ سُم ْ ب ُ ل َ ] (ع اِ) یک خوشه ٔ گندم و جو و مثل آن . ج ، سنابل . (آنندراج ). واحد سنبل یک خوشه (جو و گندم و غیره ). ج ، سنبلات ، سنابل . (فرهنگ فارسی معین ). خوشه . ج ، سنابل . (منتهی الارب ) : کسان ذخیره ٔ دنیا نهند و غله ٔ اوهنوز سن
شاهدی بلگرامیلغتنامه دهخداشاهدی بلگرامی . [ هَِ ی ِ ب ِ ] (اِخ ) میرعبدالواحد حسینی واسطی بلگرامی . شاگرد شیخ صفی سایی پوری و شیخ حسین سکندره بود از آثار اوست : سنابل . حل شبهات . شرح کافیه . دیوان صغیر. در سال 1017 هَ . ق . درگذشته است . (از الذریعة ج <span class="hl
نیزه دارلغتنامه دهخدانیزه دار. [ ن َ / ن ِ زَ / زِ ] (نف مرکب ) رامح . (السامی ). نیزه افکن . نیزه گذار. نیزه ور. (یادداشت مؤلف ). مسلح به نیزه : همه نیزه داران شمشیرزن همه لشکرآرای و لشکرشکن .<br
سنبللغتنامه دهخداسنبل . [ سُم ْ ب ُ ] (ع اِ)خوشه (جو، گندم و مانند آن ). ج ، سنابل . (منتهی الارب ) (فرهنگ فارسی معین ) (از ناظم الاطباء) : گل سرخش چو عارض خوبان سنبلش همچو زلف محبوبان . سعدی . || گیاهی است از تیره ٔ سوسنی ها جزو ت
مرولغتنامه دهخدامرو. [ م َرْوْ ] (اِخ ) صاحب حدود العالم می نویسد (ص 94): شهری بزرگ است [ به خراسان ] و اندر قدیم نشست میر خراسان آنجا بودی و اکنون [ به ] بخارا نشیند، جائی بانعمت است و خرم و او را قهندز است و آن را طهمورث کرده است و اندر وی کوشکهای بسیار اس
ابوالسنابللغتنامه دهخداابوالسنابل . [ اَ بُس ْ س َ ب ِ ] (اِخ ) ابن بعکک بن حجاج بن حارث بن سباق بن عبدالداربن قصی قرشی عبدری . و در نام او اختلاف است لبید یا عمرو یا حبه ودر جدّ او نیز خلاف است بعضی بجای سباق ، عمیله گفته اند و او شاعری بود از بنی عبدالدار و بیوم الفتح مسلمان شد و از مؤلفةالقلوب