سنجلغتنامه دهخداسنج .[ س ِ ] (اِخ ) نام دو قریه است در مروشاهجان و یکی از آن دو را سنج عباد خوانند. (معجم البلدان ). قریه ای است به مرو و از آنجاست حسین بن شعیب بن محمد سنجی .
سنجلغتنامه دهخداسنج . [ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان برغان بخش کرج شهرستان تهران . دارای 424 تن سکنه . آب آن از بین رود محلی و چشمه سار تأمین میشود. محصول آنجا غلات ، لبنیات و باغات . شغل اهالی زراعت ، چادرشب وکرباس بافی است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج <sp
سنجلغتنامه دهخداسنج . [ س َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. دارای 518 تن سکنه . آب آن از قنات . محصول آنجا غلات و لبنیات .شغل اهالی زراعت و گله داری . صنایع دستی زنان قالی وجاجیم بافی است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج <span cla
سنزلغتنامه دهخداسنز.[ س ُ ن ِ ] (اِ) سیاه دانه و آن تخمی باشد که بر روی خمیر نان پاشند. (برهان ). سیاه دانه . (فرهنگ رشیدی ) (جهانگیری ) (شرفنامه ). شونیز و سیاه دانه تخمی سیاه که بر روی خمیر نان پاشند. (ناظم الاطباء) : غیر نان تنک و تخم سنز چیست دگرآنکه بر نس
سنیزلغتنامه دهخداسنیز. [ س ُ ](اِ) سیاه دانه و آن تخمی باشد سیاه که بر روی خمیر ریزند. (برهان ) (آنندراج ). شونیز. (تحفه ٔ حکیم مؤمن ) (فهرست مخزن الادویه ). رجوع به شنیز و شونیز شود.
سینیزلغتنامه دهخداسینیز. (اِخ ) شهری است از ناحیت پارس بر کران دریا با نعمت بسیار و هوای درست و همه ٔ جامه های سینیزی از آنجا برند وبُشهَر میان سینیز و ارکان واقع است . (از حدود العالم ) . رجوع به فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 14، 149</spa
سنجانلغتنامه دهخداسنجان . [ س َ ] (نف ، ق ) صفت بیان حالت ازمصدر سنجیدن . در حال سنجیدن . رجوع به سنجیدن شود.
سنجانالغتنامه دهخداسنجانا. [ س َ ] (ص نسبی ) منسوب بسنجان و اهل سنجان . (از مزدیسنا تألیف محمد معین ص 13).
سنجانلغتنامه دهخداسنجان . [ س َ ] (نف ، ق ) صفت بیان حالت ازمصدر سنجیدن . در حال سنجیدن . رجوع به سنجیدن شود.
سنجانالغتنامه دهخداسنجانا. [ س َ ] (ص نسبی ) منسوب بسنجان و اهل سنجان . (از مزدیسنا تألیف محمد معین ص 13).
دانش سنجلغتنامه دهخدادانش سنج . [ ن ِ س َ ] (نف مرکب ) که دانش سنجد. که علم بقیاس آرد. که سنجش علم کند. نقاد دانش . ناقد علم و معرفت . || (اِ مرکب ) میزان و اندازه ٔ سنجش دانش . که بدان علم و فضل کس اندازه گیرند. که بدان معیار دانش و معرفت کنند.
غم سنجلغتنامه دهخداغم سنج . [ غ َ س َ ] (نف مرکب ) آن که غم را بسنجد. مبتلا به غم . غمکش . غمدیده . غمزده : چو در بیداری و شادی بود رنج چه باشد حال بیداران غم سنج .امیرخسرو (از آنندراج ).
درواسنجلغتنامه دهخدادرواسنج . [ دَرْ س َ ] (معرب ، اِ) معرب دروازه گاه . چیزی که پیش کوهه ٔ زین از زیادت پهلوی زین است . (منتهی الارب ). در تاج العروس درواسنج و در اقرب الموارد درواسبخ ضبط شده است . صاحب تاج العروس می نویسدصاحب تکمله آنرا بصورت دَرْواسْبَج ضبط کرده است .
درون سنجلغتنامه دهخدادرون سنج . [ دَ س َ ] (ص مرکب )عاقل و زیرک . || غازی ؛ یعنی آنکه برای پیشرفت دین جنگ می کند. (ناظم الاطباء). || کنایه از صاحب مجاهده و اهل دل . (آنندراج ) : به میزان درون سنجان بسنج این نکته پس بنگرکه دردافشان کنی بهتر بود یا راحت افسانش .<
دماسنجلغتنامه دهخدادماسنج . [ دَ س َ ] (اِ مرکب ) (اصطلاح فیزیک ) میزان الحراره . اسبابی برای اندازه گیری دما. هر یک از خواص فیزیکی یک ماده را که تابع دمای آن باشد می توان برای اندازه گیری دما بکار برد، از آن جمله است حجم یک مایع یا گاز در تحت فشار ثابت فشار یک گاز در صورت ثابت بودن حجم آن ، مق