سنگین دلیلغتنامه دهخداسنگین دلی . [ س َ دِ ] (حامص مرکب ) حالت سنگین دل . سخت دلی : که چون بی شاه شد شیرین دلتنگ بدل برمیزد از سنگین دلی سنگ .نظامی .
سنگنلغتنامه دهخداسنگن . [ س َ گ ِ ] (ص نسبی ) مخفف سنگین : ترازوی همت روان میکنم سبک سنگن خسروان میکنم . نظامی .رجوع به سنگین شود.
سنگینلغتنامه دهخداسنگین . [ س َ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان حسن آباد بخش کلیبر شهرستان اهر. دارای 168 تن سکنه است . آب آن از رودخانه ٔ الجبا و چشمه . محصول آنجا غلات و جنگل . شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایعدستی آنان گلیم بافی است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران
سنگینلغتنامه دهخداسنگین . [ س َ ] (ص نسبی ) (از: سنگ + ین ، پسوند نسبت ) گیلکی «سنگین » ، کریستن سن «سنجین » ضبط کرده ! فریزندی «سئنجین » ، یرنی «سنجین » ، نطنزی «سنجین » ، سمنانی «سنجین » ، سنگسری ، لاسگردی و شهمیرزادی «سنجین » ، سرخه ای «سنجین » . گران . وزین . ثقیل . ضد سبک . سخت . صلب . با
بر سنگ نشاندنلغتنامه دهخدابر سنگ نشاندن . [ ب َ س َ ن ِ دَ ] (مص مرکب ) بر سر سنگ نشاندن . خوار و بی اعتبار کردن . (آنندراج ) : بت سنگین دلی هر سو به نیرنگ نشانده عاشقان را بر سر سنگ .میریحیی کاشی (از آنندراج ).
سخت دلیلغتنامه دهخداسخت دلی . [ س َ دِ ] (حامص مرکب ) قساوت . سنگین دلی : و از جمله بی رحمی و سخت دلی او یکی آن که زادان فرخ را... (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 107).کاین سخت دلی و سست مهری جرم از طرف تو بود یا من .<p class="author
مؤمنلغتنامه دهخدامؤمن . [ م ُءْ م ِ ] (اِخ ) محمد پسر میرزا بدیعالزمان بن سلطان حسین بایقرا. از گویندگان شیرین زبان بود و در سال 930 هَ . ق . کشته شد. از اوست :ناجوانمردی که بی جرمم در این سن می کشدکافری سنگین دلی گشته ست مؤمن می کشد. <p class="
دندان شکنلغتنامه دهخدادندان شکن . [ دَ ش ِ ک َ ] (نف مرکب ) شکننده ٔ دندان . که دندان را بشکند و خرد کند. (یادداشت مؤلف ) : وگر کم همه خرد کردی دهن به سیصدمنی مشت دندان شکن . اسدی . || قاطع. بی تردید و تزلزل . بدون باری به هر جهت و لیت
ناجوانمردیلغتنامه دهخداناجوانمردی . [ ج َ م َ ] (حامص مرکب ) عمل ناجوانمرد. حالت و چگونگی ناجوانمرد. نامردی . دون همتی . سفلگی . فرومایگی . پستی . بی حمیتی : اگر منوچهر این ناجوانمردی نکند امیرمحمود هشیار و بیدار و گربز و بسیاردان است . (تاریخ بیهقی ).بیوفائی ز ناجوانمرد
سنگینلغتنامه دهخداسنگین . [ س َ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان حسن آباد بخش کلیبر شهرستان اهر. دارای 168 تن سکنه است . آب آن از رودخانه ٔ الجبا و چشمه . محصول آنجا غلات و جنگل . شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایعدستی آنان گلیم بافی است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران
سنگینلغتنامه دهخداسنگین . [ س َ ] (ص نسبی ) (از: سنگ + ین ، پسوند نسبت ) گیلکی «سنگین » ، کریستن سن «سنجین » ضبط کرده ! فریزندی «سئنجین » ، یرنی «سنجین » ، نطنزی «سنجین » ، سمنانی «سنجین » ، سنگسری ، لاسگردی و شهمیرزادی «سنجین » ، سرخه ای «سنجین » . گران . وزین . ثقیل . ضد سبک . سخت . صلب . با
سنگیندیکشنری فارسی به انگلیسیgrave, heavy, labored, leaden, massive, onerous, reserved, solemn, weighty
چشمه سنگینلغتنامه دهخداچشمه سنگین . [ چ َ م َ س َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سیلتان شهرستان بیجار که در 23 هزارگزی جنوب باختری حسن آباد بسوگند و 6 هزارگزی راه فرعی حسن آباد به بیجار واقع است ، کوهستانی و سردسیر است و <span class="h
چهارآخر سنگینلغتنامه دهخداچهارآخر سنگین . [ چ َ / چ ِ خ ُ رِ س َ ] (اِ مرکب ) چارآخر سنگین . کنایه از چهار حد جهان ؛ یعنی مشرق ، مغرب ، شمال و جنوب است . (از برهان ) (از آنندراج ) (ازناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). || چهارعنصر باشد. که خاک و آب و باد و آتش است . (ب
خواب سنگینلغتنامه دهخداخواب سنگین . [خوا / خا ب ِ س َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خواب گران .خواب عمیق . مقابل خواب سبک . (یادداشت بخط مؤلف ).
خم سنگینلغتنامه دهخداخم سنگین . [ خ ُ م ِ س َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خمره ای که از سنگ تراشیده اند : مشمس آن بود که انگور را یک هفته به آفتاب بنهند و باز بکوبند و به خمهای سنگین روغن داده اندر کنند. (از هدایةالمتعلمین ربیعبن احمد الاخوینی بخاری ).
زبان سنگینلغتنامه دهخدازبان سنگین . [زَ ن ِ س َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از زبان لکنت دار. (آنندراج ). زبان الکن . (غیاث اللغات ). کنایه از زبان الکن . (مجموعه ٔ مترادفات ص 191) : شهرت دیوان ز تمکین سخنور میشودچون زبان سنگین ش