سوار شدنگویش اصفهانی تکیه ای: savâr (hâ)čini طاری: sevâr vâboy(mun) طامه ای: savâr boboɂan طرقی: sövâr vâboymun کشه ای: sovâr vâboymun نطنزی: savâr baboyan
سوار شدنembarkation 1واژههای مصوب فرهنگستانفرایندی که در طی آن خدمه و مسافران وارد کشتی میشوند متـ . سوارش 1
سوارلغتنامه دهخداسوار. [ س َوْ وا ] (اِخ ) ابن حمدون قیسی مجاری مردی جنگی و آشنا به ادب بود. بسال 276 هَ . ق . در اندلس در ناحیت راجله قیام کرد و گروهی در خاندانهای عرب بگرد او فراهم شدند تا با مردم غیرعرب که در آنجا بودند بجنگید. پس کار او دوام نیافت و بسال
سوارلغتنامه دهخداسوار. [ س َوْ وا ] (ع ص ) عربده گر و آنکه در سر او شراب زود اثر کند و مست گردد. (آنندراج ) (منتهی الارب ). عربده کننده . (مهذب الاسماء). || سخن که در سر جای گیرد. || شیر بیشه .
سوارلغتنامه دهخداسوار. [ س ِ ] (ع اِ) یاره و آن زیوری است که به هندی کنگن گویند. ج ، اَسوِرَه . جج ، اساوره . (آنندراج ) (مهذب الاسماء). ج ، اسوره . دست رنجن . (شرفنامه ٔ). یاره . (لغت نامه ٔ مقامات حریری ) (منتهی الارب ). دست آورنجن . (ترجمان القرآن ) : بر اسب سعا
سوارلغتنامه دهخداسوار. [ س َوْ وا ] (اِخ ) ابن حمدون قیسی مجاری مردی جنگی و آشنا به ادب بود. بسال 276 هَ . ق . در اندلس در ناحیت راجله قیام کرد و گروهی در خاندانهای عرب بگرد او فراهم شدند تا با مردم غیرعرب که در آنجا بودند بجنگید. پس کار او دوام نیافت و بسال
سوارلغتنامه دهخداسوار. [ س َوْ وا ] (ع ص ) عربده گر و آنکه در سر او شراب زود اثر کند و مست گردد. (آنندراج ) (منتهی الارب ). عربده کننده . (مهذب الاسماء). || سخن که در سر جای گیرد. || شیر بیشه .
سوارلغتنامه دهخداسوار. [ س ِ ] (ع اِ) یاره و آن زیوری است که به هندی کنگن گویند. ج ، اَسوِرَه . جج ، اساوره . (آنندراج ) (مهذب الاسماء). ج ، اسوره . دست رنجن . (شرفنامه ٔ). یاره . (لغت نامه ٔ مقامات حریری ) (منتهی الارب ). دست آورنجن . (ترجمان القرآن ) : بر اسب سعا
دامن سوارلغتنامه دهخدادامن سوار. [ م َ س َ ] (ص مرکب ) سوار بر دامن . کنایه است از طفلی که دامن قبا و جامه از میان دو پای خود برآورد و خود را سوار پندارد و بازی کند. (از آنندراج ). کودکی که گوشه های دامن یا قسمتهای آونگان جامه ٔ خود از میان دو پای برآرد اسب وار و خویشتن سوار اسب پندارد <span class
دستک سوارلغتنامه دهخدادستک سوار. [ دَ ت َ س َ ] (اِ مرکب ) کسی که برای دریافت مال الاجاره می فرستند. (ناظم الاطباء). دستک پیاده .
دوچرخه سوارلغتنامه دهخدادوچرخه سوار. [ دُ چ َ خ َ/ خ ِ س َ ] (ص مرکب ) که سوار دوچرخه باشد. دوچرخه ران . که با دوچرخه راه طی کند. رجوع به دوچرخه چی شود.
پیلسوارلغتنامه دهخداپیلسوار. [ س َ ](ص مرکب ) که بر پیل نشیند. بر پیل نشیننده . پیل نشین . که مَرْکب پیل دارد. || سوار بزرگ . (نزهةالقلوب چ اروپا ص 91). || سواری کلان جثه .
پیلسوارلغتنامه دهخداپیلسوار. [ س َ ] (اِخ ) نام موضعی به هشت فرسنگی باجروان و شش فرسنگی جوی نو. سر راه محمودآبادگاوباری به باجروان . (نزهةالقلوب چ اروپا ج 3 ص 181).از نواحی اران و موغان و از اقلیم و پنجم . آن را امیری پیله سوار