سوارهلغتنامه دهخداسواره . [ س َ رَ / رِ ] (ص ، ق ) مقابل پیاده به معنی سوار : لازم باد بر من زیارت خانه ٔ خدا که میان مکه است سی بار پیاده نه سواره . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319).چو پیش عاقلان جانت پی
سوارهلغتنامه دهخداسواره . [ س َ رِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان چرام بخش کهکیلویه ٔ شهرستان بهبهان . دارای 180 تن سکنه . آب آن از چشمه . محصول آنجا غلات ، پشم و لبنیات . شغل اهالی زراعت و حشم داری است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1</s
سوارهفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که سوار بر اسب یا مرکب دیگر باشد؛ سوار.۲. (قید) در حال سوار بودن؛ به حالت سواری.
شوارعلغتنامه دهخداشوارع . [ ش َ رِ ] (ع اِ) ج ِ شارع . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (دهار). شاهراه ها. راههای بزرگ و راههای راست . (غیاث اللغات ) : یک روز از ایام این محنت چهارصد کس مرده از شوارع شهر به دارالمرض نقل کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص <span class="hl" dir
سواره نظاملغتنامه دهخداسواره نظام . [ س َ رَ / رِ ن ِ ] (اِ مرکب ) سپاهیان سواره . قسمتی از سربازان که افراد آن سوار اسبند. مقابل پیاده نظام .
سوارهنظامفرهنگ فارسی طیفیمقوله: تضاد در عمل (اختیار فردی) هنظام، اسواران، پلیس سواره شوالیه وسیلۀ نقلیۀ جنگی
سوارهپیامدهیtexting while driving,texting and drivingواژههای مصوب فرهنگستاننوشتن و ارسال و خواندن پیامک یا رایانامه و وبگردیهای مشابه ازطریق تلفن همراه در هنگام رانندگی اختـ . سوارهپیام DWT
سوارهرو 1carriagewayواژههای مصوب فرهنگستانقسمتی از راه یا پل که مشخصاً به حرکت خودروها اختصاص دارد و شامل شانة راه و خطوط کمکی هم میشود
سوارهرو 2traveled wayواژههای مصوب فرهنگستانبخشی از راه که برای حرکت وسایل نقلیه در نظر گرفته میشود بهاستثنای شانهها
dragoonsدیکشنری انگلیسی به فارسیdragoons، سواره نظام، بزور شکنجه بکاری واداشتن، سواره نظام را هدایت کردن
dragoonدیکشنری انگلیسی به فارسیdragoon، سواره نظام، بزور شکنجه بکاری واداشتن، سواره نظام را هدایت کردن
سواره نظاملغتنامه دهخداسواره نظام . [ س َ رَ / رِ ن ِ ] (اِ مرکب ) سپاهیان سواره . قسمتی از سربازان که افراد آن سوار اسبند. مقابل پیاده نظام .
سلطان یک سوارهلغتنامه دهخداسلطان یک سواره . [ س ُ ن ِ ی َ /ی ِ س َ رَ / رِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) مثل سلطان یک اسبه . (آنندراج ) (برهان ). رجوع به کلمه ٔ فوق شود.
یک سوارهلغتنامه دهخدایک سواره . [ ی َ /ی ِ س َ رَ / رِ ] (ص نسبی ) یک سوار. یکه سوار. بهادر. یکه تاز. (آنندراج ). || یک سوار. چریک و سپاهی مستقل که وابسته به دسته و گروهی نیست . سوار سپاهی که در لشکر صاحب هیچ رتبت لشکری نیست <spa
مزرعه سوارهلغتنامه دهخدامزرعه سواره . [ م َرَ ع َ س َ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان اوزمدل بخش ورزقان شهرستان اهر، در 25هزارگزی غرب ورزقان و 8/5هزارگزی راه اهر به تبریز در منطقه ٔ کوهستانی معتدل واقع و دارای <span class="hl" dir="lt
اندخسوارهلغتنامه دهخدااندخسواره . [ اَ دَخ ْس ْ / رَ / رِ ] (اِ مرکب ) قلعه و حصار. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج ) (از فرهنگ فارسی معین ). قلعه و شهر. (ناظم الاطباء). حصار. (شرفنامه ) (فرهنگ سروری ). || جایگاه و پناه و تکیه گ
اندخسوارهفرهنگ فارسی عمیدتکیهگاه؛ پناهگاه: ◻︎ ز خشم این کهنگرگ ژکاره / ندارم جز درت اندخسواره (لبیبی: شاعران بیدیوان: ۴۸۹).