سوزالغتنامه دهخداسوزا. (نف ) سوزنده . (آنندراج ) (برهان ) (فرهنگ رشیدی ). بشدت سوزان . (ناظم الاطباء). || قابل احتراق و سوختنی . (فرهنگستان ). || (اِ) صفرا. زهره . داخس . (ناظم الاطباء).
دولفین کوهاندار اطلسیSousa teusziiواژههای مصوب فرهنگستانگونهای از تیرۀ دولفینیان و راستۀ آببازسانان که بالۀ پشتی آن بهطور غیرمعمول منحنی و خمیده است و کوهان یا قوز کوچکی بر روی قسمت پشتی دارد
دولفین کوهاندار چینیSousa chinensisواژههای مصوب فرهنگستانگونهای از تیرۀ دولفینیان و راستۀ آببازسانان با پیشانی شیبدار که بالۀ پشتی دوطبقۀ آن شامل یک بالۀ کوچکتر است که بر روی قوز طویل پشتی قرار گرفته است
سوزانندهلغتنامه دهخداسوزاننده . [ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف ) محرق . (فرهنگستان ) : و ماده ٔ نزله بعضی گرم و رقیق باشد و بعضی سرد و غلیظ، اما رقیق بعضی تیز و سوزاننده و تلخ باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
سوزاکلغتنامه دهخداسوزاک . (اِ مرکب ) نام مرضی است مشهور و آن سوزشی باشد که بسبب زیادتی صفرا در مجرای بول بهم میرسد وآنجا را ریش کند و چرک آید. (برهان ) (جهانگیری ). بیماری معروف که به عربی حرقةالبول گویند. (فرهنگ رشیدی ). یکی از امراض مقاربتی است که در بادی امر عبارت است از التهاب قسمت انتهای
سوزانلغتنامه دهخداسوزان . (اِخ ) دهی است از دهستان حشمت آباد بخش دورود شهرستان بروجرد. دارای 155 تن سکنه است . آب آن از رودخانه و چشمه . محصول آنجاغلات و پنبه است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
سوزانلغتنامه دهخداسوزان . (نف ) سوزنده . در حال سوختن . سوزاننده و ملتهب و با حرقت و سوزش . (ناظم الاطباء) : ز سیمین فغی ، من چو زرین کناغ ز تابان مهی من چو سوزان چراغ . منجیک .کامران باش و می لعل خور و دشمن راگو همی خور شب و رو
درازلغتنامه دهخدادراز. [ دِ ] (اِخ ) بزرگترین جزایر دریای فارس در میانه ٔ جنوب و مغرب بندرعباس ، به مسافت پنج فرسخ کمتر است . درازای آن از قریه ٔ قشم تا قریه ٔ باسعیدو، از بیست ویک فرسخ بیشتر، پهنای آن در بعضی جاها نزدیک به هفت فرسخ باشد. کشت و زرع و نخلستان این جزیره ، دیمی است . گذران اهالی
هیدرژنلغتنامه دهخداهیدرژن . [ رُ ژِ ] (فرانسوی ، اِ) (اصطلاح شیمی ) هیدروژن . ئیدروژن . عنصری است گازی شکل که به حالت آزاد در طبیعت بسیار کمیاب است ولی به حالت ترکیب بسیارفراوان مثلاً 15 وزن آب هیدرژن است . در بافت های گیاهی و جانوری و نفت ها و گازهای متصاعد از
سوزانندهلغتنامه دهخداسوزاننده . [ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف ) محرق . (فرهنگستان ) : و ماده ٔ نزله بعضی گرم و رقیق باشد و بعضی سرد و غلیظ، اما رقیق بعضی تیز و سوزاننده و تلخ باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
سوزاکلغتنامه دهخداسوزاک . (اِ مرکب ) نام مرضی است مشهور و آن سوزشی باشد که بسبب زیادتی صفرا در مجرای بول بهم میرسد وآنجا را ریش کند و چرک آید. (برهان ) (جهانگیری ). بیماری معروف که به عربی حرقةالبول گویند. (فرهنگ رشیدی ). یکی از امراض مقاربتی است که در بادی امر عبارت است از التهاب قسمت انتهای
سوزانلغتنامه دهخداسوزان . (اِخ ) دهی است از دهستان حشمت آباد بخش دورود شهرستان بروجرد. دارای 155 تن سکنه است . آب آن از رودخانه و چشمه . محصول آنجاغلات و پنبه است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
سوزانلغتنامه دهخداسوزان . (نف ) سوزنده . در حال سوختن . سوزاننده و ملتهب و با حرقت و سوزش . (ناظم الاطباء) : ز سیمین فغی ، من چو زرین کناغ ز تابان مهی من چو سوزان چراغ . منجیک .کامران باش و می لعل خور و دشمن راگو همی خور شب و رو