سوسنلغتنامه دهخداسوسن . [ سو س َ ] (اِخ ) نام یکی از دهستانهای ششگانه ٔ بخش ایذه ٔ شهرستان اهواز. از 73 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل گردیده است . جمعیت آن در حدود 12500 تن وقرای مهم آن چلویر، ده کهنه ، شب کور، فالح ، گچ کان ، لولو
سوسنفرهنگ فارسی عمیدگیاهی پیازدار از خانوادۀ زنبق، با برگهای باریک و دراز و گلهای زیبا و خوشبو به رنگ زرد، کبود یا سفید که در انواع مختلف وجود دارد.⟨ سوسن آزاد: (زیستشناسی) نوعی سوسن که سفیدرنگ است.
سوسنلغتنامه دهخداسوسن . [ سو س َ ] (اِ) گلی است معروف و آن چهار قسم می باشد: یکی سفید و آنرا سوسن آزاد میگویند، ده زبان دارد و دیگری کبود و آنرا سوسن ازرق می خوانند و دیگری زرد و آنرا سوسن ختایی می نامند و چهارم الوان میشود و آن زرد، سفید و کبود میباشد و آنرا سوسن آسمانی گویند، وبیخ آنرا ایرس
سوسنفرهنگ فارسی معین(سَ) [ معر. ] (اِ.)گلی است بابرگ های دراز و باریک و گل های خوشبو به رنگ های مختلف .
سوسنفرهنگ نامها(تلفظ: susan) (گیاهی) گیاهی پیاز دار و تک لپهای ، با برگهای باریک و دراز که انواع وحشی و پرورشی دارد ؛ گل این گیاه که معمولاً درشت ، خوشهای ، و به رنگ ها و اشکال مختلف است . بعضی انواع آن خاصیت دارویی دارد .
شوسینلغتنامه دهخداشوسین . [ ] (اِ) سریانی است و گفته اند یونانی است . نوعی از صنوبر است که قندرس نامند. (فهرست مخزن الادویه ). رجوع به قندرس شود.
سوسن آبادلغتنامه دهخداسوسن آباد. [ سو س َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مرگور بخش سلوانا شهرستان ارومیه . دارای 135 تن سکنه . آب آن از دره ٔ بینار و چشمه . محصول آنجا غلات ، توتون ، حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است . (از فرهنگ جغرا
سوسن بویلغتنامه دهخداسوسن بوی . [ سو سَم ْ ] (ص مرکب ) آنکه بوی سوسن دهد. ببوی سوسن . که بوی او چون سوسن بود. خوشبو : ترک سن سن گوی توسن خوی سوسن بوی من گر نگه کردی بسوی من نبودی سوی من . خاقانی .چون چنان دید ترک توسن خوی راه دادش
سوسن زبانلغتنامه دهخداسوسن زبان . [ سو س َ زَ ] (ص مرکب ) کنایه از کسی که بر سخن گفتن قادر نباشد. (آنندراج ). عاجز در تکلم یعنی آنکه زبان وی مانند سوسن است . (ناظم الاطباء). || کنایه از فصیح و شیوا زبان . (آنندراج ). فصیح و زبان آور یعنی زبان وی مانند گل سوسن و دارای همه قسم تکلم و تلفظ میباشد. (ا
سوسن سهرابلغتنامه دهخداسوسن سهراب . [ سو س َ س ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان اندیکا بخش زراس شهرستان اهواز. دارای آن 310 تن سکنه . آب آن از چشمه . محصول آنجا غلات است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
سوسنجردیلغتنامه دهخداسوسنجردی . [ سو س َ ج ِ ] (اِخ ) ابوالحسن محمدبن بشر حمدونی . از شاگردان ابی سهل نوبختی منسوب به آل حمدون از متکلمین شیعه واز اوست : کتاب الانفاذ فی الامامة. (از ابن الندیم ).
سوسنبرلغتنامه دهخداسوسنبر. [ سَم ْ ب َ ] (اِ) سیسنبر. (فهرست مخزن الادویه ) (ناظم الاطباء). گیاهی است سبز از تیره ٔ نعناعیان که دارای نوعی ساقه ٔ خزنده ٔ هوایی و ساقه ٔ زیرزمینی است و این ساقه در فواصلی ریشه تولید کرده و در مقابلش یک ساقه ٔ هوایی قائم خارج میشود و به این ترتیب گیاه تکثیر می یاب
سوسنجردلغتنامه دهخداسوسنجرد. [ سو س َ ج ِ ] (اِخ ) معرب سوسنگرد، بقول یاقوت و معجم البلدان یکی از قرای بغداد است . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به سوسنگرد شود.
سوسنگردلغتنامه دهخداسوسنگرد. [ سو س َ گ ِ ] (اِخ ) شهر کوچک سوسنگرد مرکز شهرستان دشت میشان است . این شهر در 75 هزارگزی شمال باختری اهواز و کنار رودخانه ٔ کرخه واقع است . مختصات جغرافیایی آن بشرح زیر است : طول 48 درجه و <span cla
سوسنهلغتنامه دهخداسوسنه . [ سو س َ ن َ / ن ِ ] (اِ) سوسن باشد. (برهان ) (اوبهی ) (از آنندراج ). مفرد سوسن . (منتهی الارب ) : ماه فروردین بگل بر ماه دی بر باد رنگ مهر جان بر نرگس و فصل خزان بر سوسنه .منوچهری
سوسنجردیلغتنامه دهخداسوسنجردی . [ سو س َ ج ِ ] (اِخ ) ابوالحسن محمدبن بشر حمدونی . از شاگردان ابی سهل نوبختی منسوب به آل حمدون از متکلمین شیعه واز اوست : کتاب الانفاذ فی الامامة. (از ابن الندیم ).
سوسن و سیرلغتنامه دهخداسوسن و سیر. [ سو س َ ن ُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) کنایه از عدم سازگاری و موافقت باشد مطلقاً همچون آب و آتش . (برهان ) (آنندراج ).
سوسن آبادلغتنامه دهخداسوسن آباد. [ سو س َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مرگور بخش سلوانا شهرستان ارومیه . دارای 135 تن سکنه . آب آن از دره ٔ بینار و چشمه . محصول آنجا غلات ، توتون ، حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است . (از فرهنگ جغرا
سوسن بویلغتنامه دهخداسوسن بوی . [ سو سَم ْ ] (ص مرکب ) آنکه بوی سوسن دهد. ببوی سوسن . که بوی او چون سوسن بود. خوشبو : ترک سن سن گوی توسن خوی سوسن بوی من گر نگه کردی بسوی من نبودی سوی من . خاقانی .چون چنان دید ترک توسن خوی راه دادش
سوسن زبانلغتنامه دهخداسوسن زبان . [ سو س َ زَ ] (ص مرکب ) کنایه از کسی که بر سخن گفتن قادر نباشد. (آنندراج ). عاجز در تکلم یعنی آنکه زبان وی مانند سوسن است . (ناظم الاطباء). || کنایه از فصیح و شیوا زبان . (آنندراج ). فصیح و زبان آور یعنی زبان وی مانند گل سوسن و دارای همه قسم تکلم و تلفظ میباشد. (ا
میسوسنلغتنامه دهخدامیسوسن . [ م َ / م ِ س َ ] (اِ مرکب ) (اصطلاح داروشناسی ) (از می + سوسن که معرب آن به فک اضافه است و در فارسی نیز چنان متداول است )شراب السوسن . شربت سوسن . شراب سوسن . چیزی است مرکب از می و سوسن که زنان بدان سر شستندی . (یادداشت مؤلف ). آب
گل سوسنلغتنامه دهخداگل سوسن . [ گ ُ ل ِ سو س َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) نوعی زنبق رشتی است . رجوع به سوسن و زنبق شود.