سوقلغتنامه دهخداسوق . (اِخ ) قصبه ای از دهستان طیبی گرمسیری بخش کهکیلویه ٔ شهرستان بهبهان . دارای 2500 تن سکنه . آب آن از چشمه . محصول آنجا غلات ، برنج ، پشم ، انار، انجیر، انگور، لبنیات . شغل اهالی زراعت و حشم داری . صنایع دستی آنان قالی و قالیچه و جوال و گ
سوقلغتنامه دهخداسوق . (ع اِ) بازار.(منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) : به سوق صیرفیان در حکیم را آن به که بر محک نزند سیم ناتمام عیار. سعدی .- سوق عکاظ ؛ بازار عکاظ. رجوع به عکاظ شود.|| سوق الحرب
سوقلغتنامه دهخداسوق . [ س َ ] (ع مص ) راندن چارپا را. (منتهی الارب )(ناظم الاطباء). راندن . (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 60). || در جان کندن درآمدن بیمار. || بر ساق کسی زدن . || دست پیمان راندن از ستور و جز آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
سوقلغتنامه دهخداسوق . [ س َ وَ ] (ع مص ) خوب ساق شدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || (اِمص ) خوبی ساق . (منتهی الارب ).
سوقدیکشنری عربی به فارسیبازار , اشتياق , ارزوي زياد , ميل وافر , ويار , هوس , محل داد وستد , مرکز تجارت , فروختن , در بازار داد وستد کردن , درمعرض فروش قرار دادن , بازار گاه , ميدان فروش کالا , مرکز بازرگاني , مرکز حراج
تونل شوکshock tunnelواژههای مصوب فرهنگستانتونل بادی که در آن سیال با سرعت بالا جریان مییابد و شوکهایی با ماخ 6 تا 25 تولید میکند
لولۀ شوکshock tubeواژههای مصوب فرهنگستانتونل بادی که در پژوهشهای فوقِصوتی کاربرد دارد و در آن سیال با فشار بالا جریان مییابد و در آزمونگاه به سرعت بسیار بالایی میرسد
مرحلۀ شوک و انکارdenial and shock stageواژههای مصوب فرهنگستاننخستین مرحله از پنج مرحلۀ فرایند مرگ که دورۀ زودگذر و حادی است و در آن فرد با شناسایی و پذیرش اینکه به یک بیماری کشنده مبتلاست، دچار اضطراب شدیدی میشود
سوقاءلغتنامه دهخداسوقاء. [ س َ ] (ع ص ) مؤنث اسوق . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به اسوق شود.
سوقاتلغتنامه دهخداسوقات . [ س َ / سُو ] (ترکی - مغولی ، اِ) سوغات : شعرت آوردم بسوقات و بطنزم عقل گفت نزد موسی تحفه آورده ست سحر سامری . ابن یمین .رجوع به سوغات شود.
سوقعهلغتنامه دهخداسوقعه . [ س َ ق َ ع َ ] (ع اِ) گوشه ٔ چیزی وناحیه ٔ آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || جایی که روغن قرار گیرد از ثرید. (منتهی الارب ). آنجای از ثرید که روغن در آن قرار گیرد. || آنجا از عمامه و خمار و چادر و چارقد که بسر متصل میشود و زودچرک میگیرد و چرکناک میشود
سوقملغتنامه دهخداسوقم . [ س َ ق َ ](ع اِ) نوعی از درختان بزرگ . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || درخت سقمونیا. (ناظم الاطباء).
سوق الاربعاءلغتنامه دهخداسوق الاربعاء. [ س َ قُل ْ اَ ب َ ] (اِخ ) شهری است به خوزستان . (منتهی الارب ).
سوق الامیرلغتنامه دهخداسوق الامیر. [ س َ قُل ْ اَ ] (اِخ ) موضعی بیرون دروازه ٔ شیراز. رجوع به ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 17 و نزهة القلوب ص 14 شود.
سوق الثلاثالغتنامه دهخداسوق الثلاثا. [ قُث ْ ث َ ] (اِخ ) محله ای است به بغداد. (منتهی الارب ). بازاری است در بغداد که روز سه شنبه در آنجا خرید و فروخت میشود و در قدیم خانه های فحول علمای ترسایان در آنجا بود. (آنندراج ) (شرفنامه ). سوق الثلاثه : فرستم نسخه ٔ ثالث ثلاثه <b
سوق المعلوملغتنامه دهخداسوق المعلوم . [ س َ قُل ْ م َ ] (ع اِ مرکب ) (اصطلاح ادبی ) و شقوقی دارد که یکی سوق المعلوم ساق نامعلوم است و آن چنان باشد که متکلم پرسد از آنچه خود داند و خود را بنادانی زند که ایهام نماید که در آن شبهه ای هست ، مانند: «و ما تلک بیمینک یا موسی » (قرآن <span class="hl" dir="l
سوقاءلغتنامه دهخداسوقاء. [ س َ ] (ع ص ) مؤنث اسوق . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به اسوق شود.
چهارسوقلغتنامه دهخداچهارسوق . [ چ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مهربان بخش کبودرآهنگ شهرستان همدان ، در 50 هزارگزی شمال باختری قصبه ٔ کبودرآهنگ و6 هزارگزی باختر راه قافله رو قدیم همدان به زنجان واقع است ، <span class="hl" dir="lt
جهارسوقلغتنامه دهخداجهارسوق . [ ج َ ] (اِخ ) از چهارسو، نام محله ایست از محلات بغداد قدیم مقابل محله ٔ حربیة.(یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و رجوع به مراصد شود.
چارسوقلغتنامه دهخداچارسوق . (اِ مرکب ) چارسو. چاربازار. محلی در بازار که بچارسمت راه دارد و هر سمت دارای بازار و دکاکین است .
خسوقلغتنامه دهخداخسوق . [خ َ ] (ع ص ) شتر ماده که به سپل زمین را بکاود یا آنکه در رفتن سپل وی منقلب شده در زمین شکاف کند. (منتهی الارب ). خزوق . (منتهی الارب ). رجوع به خزوق شود.