سپوختنلغتنامه دهخداسپوختن . [ س ِ / س َ / س ُ ت َ ] (مص ) (از: سپوخ ، سپوز + تن ، پسوند مصدری ) سپوزیدن . پهلوی «سپوختن » از «سپوج » ، پازند «سپوژ» (تأخیر، مهلت )، پازند «سپوختن » ، ارمنی «سپاژل » ، بتعویق انداختن . (حاشیه ٔ ب
سپوختنفرهنگ فارسی عمید۱. چیزی را به زور و فشار در چیز دیگر فرو کردن؛ سپوزیدن؛ فروکردن؛ خلانیدن: ◻︎ تخم محنت بپاش در گلشان / خنجر کین سپوز در دلشان (ابوالعباس نِبجتی: شاعران بیدیوان: ۱۳۴).۲. راندن؛ دور کردن.
شپوختنلغتنامه دهخداشپوختن . [ ش ِ ت َ ] (مص ) شپیختن . اشپوختن .اشپیختن . (از فرهنگ فارسی معین ). دکه زدن و صدمه و آسیب رسانیدن باشد از روی قوت و قدرت . (از برهان ) (از فرهنگ نظام ) (از انجمن آرا). پهلو به پهلو و دوش به دوش زدن . || افشانیدن . (برهان ). افشاندن بود و آن را شپیختن نیز خوانند. (ف
سوختنلغتنامه دهخداسوختن . [ ت َ ] (مص ) اوستا ریشه ٔ ساوچ ، سئوکایاهی (روشن کردن )، ساوکا «اتر» (شعله ٔ آتش )، «سائوکنت » (سوخته )،پهلوی «سوختن « » سوچیشن » ، هندی باستان ریشه ٔ «سوک «» سوکاتی » ، کردی «سوتین » (سوختن )، افغانی «سزال » سجال سواجاول ، استی «سوجون ، سوجین » (سوختن )، بلوچی «سوکگ
سوختنفرهنگ فارسی عمید۱. آتش گرفتن چیزی؛ مشتعل شدن.۲. آسیب دیدن بدن از آتش، آب جوش، یا هر چیز سوزنده؛ سوزیدن.۳. (مصدر متعدی) آتش زدن در چیزی و چیزی را در آتش افکندن؛ سوزاندن.۴. تیره شدن پوست از آفتاب یا حرارت.۵. [مجاز] تباه شدن؛ از بین رفتن.۶. [مجاز] باختن در بازی.۷. ترحم کردن.
دور سپوختنلغتنامه دهخدادور سپوختن . [ س ِ ت َ ] (مص مرکب ) مولیدن . دفعالوقت کردن . (یادداشت مؤلف ). رجوع به دورسپوزی شود.
درسپوختنلغتنامه دهخدادرسپوختن . [ دَ س ِ / س ُ / س َ ت َ ] (مص مرکب ) سپوختن . بعنف در اندرون کردن . (از برهان ) (ناظم الاطباء). در سپوزیدن : وخز؛ در سپوختن سوزن و سنان و آنچه بدان ماند. (تاج المصادر بیهقی
دور سپوختنلغتنامه دهخدادور سپوختن . [ س ِ ت َ ] (مص مرکب ) مولیدن . دفعالوقت کردن . (یادداشت مؤلف ). رجوع به دورسپوزی شود.
فروسپوختنلغتنامه دهخدافروسپوختن . [ ف ُ س ِ ت َ ] (مص مرکب ) فروکردن . سپوختن . رجوع به سپوختن و فروکردن شود.
واسپوختنلغتنامه دهخداواسپوختن . [ س ِ ت َ ] (مص مرکب ) فاسپوختن .(تاج المصادر بیهقی ). از پس پشت راندن . واسبوختن . (تاج المصادر بیهقی ). رجوع به سپوختن و سبوختن شود.