سکرلغتنامه دهخداسکر. [ س َ ] (ع مص ) پر کردن و بستن نهر آب را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). || افسون کردن کسی را. || (اِ) تره ای است از بهترین تره ها. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
سکرلغتنامه دهخداسکر. [ س َ ک َ ] (ع اِ) می . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || نبیذ خرما. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 58) (مهذب الاسماء). || هرچیز که مست کند.(منتهی الارب ) (آنندراج ). || هرچیز که حرام است خوردن آن
سکرلغتنامه دهخداسکر. [ س َ ک ِ ] (ع ص ) مست و همیشه مست . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || مصطکی . (رشیدی ).
سکرلغتنامه دهخداسکر. [ س ِ ] (ع اِ) بند آب و نهر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). بند بسته . (مهذب الاسماء). || آنچه بدان بند کنند. || کناره ٔ بلند از نهر و آب . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
سکرلغتنامه دهخداسکر. [ س ُ ] (ع اِمص )مستی . (غیاث ) (آنندراج ) (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ). || (مص ) مست شدن . (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). || نشأه . (غیاث ). || (اِ) شراب و آنچه مست گرداند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || در اصطلاح عرفانی مسکر یعنی مستی
شقرلغتنامه دهخداشقر. [ ش َ ] (اِخ ) جزیره ای است به اندلس .(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). نام جزیره ای است در مشرق اندلس که از باصفاترین نقاط جهان است و کثرت آب و انبوه درختان آنجا را هیچ جا ندارد. (از معجم البلدان ). و رجوع به حلل السندسیة ص 76</span
شقرلغتنامه دهخداشقر. [ ش َ ] (ع اِ) کار مهم و دلچسب . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || مقصود. ج ، شُقور. (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء).
شقرلغتنامه دهخداشقر. [ ش َ ق َ ] (ع مص ) سرخ و سپید شدن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
شقرلغتنامه دهخداشقر. [ ش ِ ] (اِخ ) شقرا. نام رودی به اسپانیا که شهر لارده بر ساحل آن است . (دمشقی ) (یادداشت مؤلف ).
سکروجةلغتنامه دهخداسکروجة. [ س ُ ج َ ] (معرب ، اِ) رجوع به سکرجه و سکاریج و سکارج شود. (دزی ج 1 ص 668).
سکرنهلغتنامه دهخداسکرنه . [ س ُ ک ُ ن َ / ن ِ] (اِ) سقرنه است که خارپشت را گویند. (آنندراج ). سغر و سغرنه . (جهانگیری ). رجوع به سغر و سغرنه شود.
سکرفیدنلغتنامه دهخداسکرفیدن . [ س َ ک َ دَ ] (مص ) بسر درآمدن و سکندری خوردن ستور. (آنندراج ) (برهان ).
سکروجةلغتنامه دهخداسکروجة. [ س ُ ج َ ] (معرب ، اِ) رجوع به سکرجه و سکاریج و سکارج شود. (دزی ج 1 ص 668).
سکرنهلغتنامه دهخداسکرنه . [ س ُ ک ُ ن َ / ن ِ] (اِ) سقرنه است که خارپشت را گویند. (آنندراج ). سغر و سغرنه . (جهانگیری ). رجوع به سغر و سغرنه شود.
سکرفیدنلغتنامه دهخداسکرفیدن . [ س َ ک َ دَ ] (مص ) بسر درآمدن و سکندری خوردن ستور. (آنندراج ) (برهان ).
خواجه عسکرلغتنامه دهخداخواجه عسکر. [ خوا / خا ج َ / ج ِ ع َ ک َ] (اِخ ) نام محلتی است کنار راه کرمان به چاه ملک میان دارزین و بم . (یادداشت بخط مؤلف ). در فرهنگ جغرافیای راجع به آن آمده : دهی است از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان
سرعسکرلغتنامه دهخداسرعسکر. [ س َ ع َ ک َ ] (اِ مرکب ) سپهسالار. (آنندراج ). سالار و سردار و فرمانده سپاه . (ناظم الاطباء) : سرعسکر نیز از قارص به اظهار مکابرت و مکاثرت نهضت کرده چهارفرسخی اردوی شهریار... وارد گردید. (دره ٔ نادره چ شهیدی ص 633</
ده عسکرلغتنامه دهخداده عسکر. [ دِه ْ ع َ ک َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بهاباد بخش بافق شهرستان یزد. واقع در80هزارگزی شمال خاوری بافق دارای 188 تن سکنه می باشد. آب آن از قنات تأمین می شود. راه آن ماشین رو است . (از فرهنگ جغرافی
گوراب گسکرلغتنامه دهخداگوراب گسکر. [ ب ِ گ َ ک َ ] (اِخ ) نام محلی در گیلان در نزدیکی ملاط (ملات ) که راه سنگ فرش از نزدیکی آن عبور میکرده است . (از مازندران و استرآباد رابینو متن انگلیسی ص 8). در ترجمه ٔ فارسی این کتاب (ص 26) این
کسکرلغتنامه دهخداکسکر. [ ک َ ک َ ] (اِخ ) شهرستانی که پایتخت آن شهر واسط است . (ناظم الاطباء). رجوع به معجم البلدان یاقوت شود.