سکنلغتنامه دهخداسکن .[ س َ ک َ ] (ع اِ) جای گرفتگی و باشش (اسم است سکون را). (منتهی الارب ) (آنندراج ). آرامگاه . (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 58) : توشه ای نی که آن دهد قوتم گوشه ای نی که آن بود سکنم .<br
سکندیکشنری عربی به فارسیسبک کردن , تخفيف دادن , تسکين دادن , راستي , براستي , درحقيقت , راستگو , تسکين دهنده , تفال , پيشگويي , ضرب المثل
سکندیکشنری عربی به فارسیسکونت , اسکان , سکني , مستعمره , مسکن , منزل , محل سکونت , اطاق کرايه اي , محل اقامت , اقامتگاه
شکن شکنلغتنامه دهخداشکن شکن . [ ش ِ ک َ ش ِ ک َ ] (ص مرکب ) مجعد. پیچ پیچ . چین چین . (یادداشت مؤلف ) : ای زلف پرخمت همه چین چین شکن شکن .؟
شکن در شکنلغتنامه دهخداشکن در شکن . [ ش ِ ک َ دَ ش ِ ک َ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) نغمه در نغمه . با نغمه ها و آهنگهای گوناگون : یکی چامه گوی و دگر چنگ زن سوم پای کوبد شکن در شکن . فردوسی . || شکنج در شکنج . چین در چین . پرچین . پر پیچ و خم <
پیشکینلغتنامه دهخداپیشکین . (اِخ ) تومانی به آذربایجان : حمداﷲ مستوفی در نزهة القلوب آرد: تومان پیشکین ؛ درین تومان هفت شهرست : پیشکین و خیاو و انار و ارجاق و اهر و تکلفه و کلیبر ، پیشکین از اقلیم چهارم است . طولش از جزایر خالدات «فب ک » و عرض از خط استوار «لزم »و در اول وراوی میخواندند چون پیش
سکناتلغتنامه دهخداسکنات . [ س َ ک َ ] (ع اِ) ضد حرکات . این جمع سکنه است به معنی سکون و استقامت باشد. (آنندراج ) (غیاث ) : فروغ خشم در حرکات وسکنات او (شیر) پیدا آمده بود. (کلیله و دمنه ). از حرکات و سکنات او تبرا نمود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
سکنجلغتنامه دهخداسکنج . [ س َ ن َ ] (اِ) سنگی باشد سیاه و سبک و بوی قیر کند و آن را از شام آورند از وادیی که آن وادی را درین زمان وادی جهنم خوانند. (برهان ).
سکنجلغتنامه دهخداسکنج . [ س ِ ک ُ ] (اِ) سرفه کردن و آواز بگلو آوردن . (رشیدی ) (برهان ) (آنندراج ). || تراش که از تراشیدن است . (برهان ) (انجمن آرای ناصری ) (رشیدی ). || گزیدن که از گزندگی باشد. (برهان ) (آنندراج ) (رشیدی ).
سکنجلغتنامه دهخداسکنج . [ س ُ ک ُ ] (اِ) گندیدگی دهن و بوی دهان و به عربی بَخَر خوانند. (غیاث ) (برهان ) (آنندراج ). || (ص ) شخصی را نیز گویند که بوی دهان داشته باشد. (برهان ) .
سکنی کردنلغتنامه دهخداسکنی کردن . [ س ُ نا ک َ دَ ] (مص مرکب ) مسکن کردن . جای گرفتن . (فرهنگ فارسی معین ).
سکنی گزیدنلغتنامه دهخداسکنی گزیدن . [ س ُ نا گ ُ دَ ] (مص مرکب ) سکنی کردن . (از فرهنگ فارسی معین ).
سکناتلغتنامه دهخداسکنات . [ س َ ک َ ] (ع اِ) ضد حرکات . این جمع سکنه است به معنی سکون و استقامت باشد. (آنندراج ) (غیاث ) : فروغ خشم در حرکات وسکنات او (شیر) پیدا آمده بود. (کلیله و دمنه ). از حرکات و سکنات او تبرا نمود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
سکنجلغتنامه دهخداسکنج . [ س َ ن َ ] (اِ) سنگی باشد سیاه و سبک و بوی قیر کند و آن را از شام آورند از وادیی که آن وادی را درین زمان وادی جهنم خوانند. (برهان ).
تاراسکنلغتنامه دهخداتاراسکن . [ ک ُ ] (اِخ ) مرکز بخشی است در ایالت بوش دو رن فرانسه که در 17هزارگزی آرل در ساحل یسار رود رن واقع است و 8885 تن سکنه دارد. تجارت صابون و روغن زیتون و پنیر. کارخانه های کلاه سازی و کفش دوزی و فرشبا
شش مسکنلغتنامه دهخداشش مسکن . [ ش َ / ش ِ م َ ک َ ] (اِ مرکب ) صدف و آنچه در وی محتوی باشد. || کان زر. || درخت میوه دهنده . || خاری که ترنجبین بر آن بندد. (ناظم الاطباء).
ژیسکنلغتنامه دهخداژیسکن . [ ک ُ ] (اِخ ) نام سردار کارتاژی . وی بسال 241 ق .م . هنگام شورش و طغیان سربازان مزدور به قتل رسید.
متسکنلغتنامه دهخدامتسکن . [ م ُ ت َ س َک ْ ک ِ ] (ع ص ) درویش . (آنندراج ). درویش و تنگدست و مسکین . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به تسکن شود.
لسکنلغتنامه دهخدالسکن . [ ل ِ ک َ ](اِخ ) توماس دوفوانسیور دو. مارشال فرانسه ، برادر لترک . مولد بآرن . وی پس ازجراحتی که در جنگ پاوی (1525 م .) برداشت ، درگذشت .