سکنجلغتنامه دهخداسکنج . [ س َ ن َ ] (اِ) سنگی باشد سیاه و سبک و بوی قیر کند و آن را از شام آورند از وادیی که آن وادی را درین زمان وادی جهنم خوانند. (برهان ).
سکنجلغتنامه دهخداسکنج . [ س ِ ک ُ ] (اِ) سرفه کردن و آواز بگلو آوردن . (رشیدی ) (برهان ) (آنندراج ). || تراش که از تراشیدن است . (برهان ) (انجمن آرای ناصری ) (رشیدی ). || گزیدن که از گزندگی باشد. (برهان ) (آنندراج ) (رشیدی ).
سکنجلغتنامه دهخداسکنج . [ س ُ ک ُ ] (اِ) گندیدگی دهن و بوی دهان و به عربی بَخَر خوانند. (غیاث ) (برهان ) (آنندراج ). || (ص ) شخصی را نیز گویند که بوی دهان داشته باشد. (برهان ) .
سکنجفرهنگ فارسی عمیددارای دهان بدبو یا لب شکافتهشده: ◻︎ تشنه را دل نخواهد آب زلال / کوزه بگذشته بر دهان سکنج (سعدی: ۸۵).
شکنجلغتنامه دهخداشکنج . [ ش ِ ک ُ ] (اِ) نشکنج و گرفتگی عضوی به سر ناخنها چنانکه بدرد آید. (از برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ) (ناظم الاطباء). گرفتن عضو به دو ناخن چنانکه بدرد آید. (غیاث ). صورتی از نشگون .
شکنجلغتنامه دهخداشکنج . [ ش ِ ک َ ] (اِ) شکن . تاب . پیچ . (آنندراج ) (انجمن آرا). تاب . پیچ . (غیاث ). تاب بود. (فرهنگ خطی ). شکن باشد. (فرهنگ اوبهی ). مطلق چین . شکن . پیچ . تاب . کلچ . ماز. (یادداشت مؤلف ) : چو سیل از شکنج و چو آتش زجوش چو ابر ازدرخش و چو م
سکنجبینلغتنامه دهخداسکنجبین . [ س ِ ک َ ج َ ] (معرب ، اِ) معرب سکنگبین و این مرکب است از سِک به معنی سرکه و از اَنگُبین به معنی شهد است و این ترکیب زمانه سابق است و فی زماننا بجای شهد قند یا شکر سفید داخل میکنند. (غیاث ) (آنندراج ) : دفع مضرت [ شراب مویزی ] سکنجبین و آب و
سکنجیدنلغتنامه دهخداسکنجیدن . [ س ِ ک َ دَ ] (مص ) سرفه کردن . (برهان ). سرفیدن . (رشیدی ) (آنندراج ). || تراشیدن . (برهان ) (رشیدی ) (آنندراج ). || گزیدن . || آواز به گلو کردن . (رشیدی ) (برهان ) (آنندراج ). || خستن . خراشیدن . مجروح کردن : رخسار ترا ناخن این چرخ سکن
سکنجیدهلغتنامه دهخداسکنجیده . [س ِ ک َ دَ / دِ ] (ن مف ) تراشیده . (برهان ) (آنندراج ).و در بیت های زیر به معنی . خسته . مجروح : سکنجیده همی داردم بدردترنجیده همی داردم برنج . ابوشکور.ز تیرش رخ مه سکن
سکنجیدنفرهنگ فارسی عمید۱. تراشیدن؛ خراشیدن: ◻︎ رخسار تو را ناخن این چرخ «سکنجد» / تا چند لب لعل دلارام سکنجی (ناصرخسرو: لغتنامه: سکنجیدن).۲. گَزیدن.۳. سرفه کردن.
غاغاطیسلغتنامه دهخداغاغاطیس . (معرب ، اِ)(حجر...) غاغاطی . طاغیطوس . . سکنج . سبج . رجوع به غاغاطی و حجر غاغاطیس شود.
تشنهلغتنامه دهخداتشنه . [ ت ِ ن َ / ن ِ ] (اِ) ترجمه ٔ عطشان . (آنندراج ). کسی که میل و خواهش نوشیدن آب را دارد و عطشان . (ناظم الاطباء) ... پهلوی تیشنک از تیشن از تریشن ، اوستایی ترشنه ، سانسکریت ترشنه ، اورامانی تشنه ، گیلکی تشنه ، فریزندی و یرنی تجنا ، نطن
کوزهلغتنامه دهخداکوزه . [ زَ /زِ ] (اِ) ظرفی است گردن دراز که در آن آب نگهدارند.(آنندراج ). صراحی سفالی آبخوری که گردن دراز تنگی دارد. (ناظم الاطباء). ظرفی است گلین و گردن دراز که درآن آب و مایعات دیگر ریزند. (فرهنگ فارسی معین ). ظرف سفالین با سری تنگ و با دس
سکنجبینلغتنامه دهخداسکنجبین . [ س ِ ک َ ج َ ] (معرب ، اِ) معرب سکنگبین و این مرکب است از سِک به معنی سرکه و از اَنگُبین به معنی شهد است و این ترکیب زمانه سابق است و فی زماننا بجای شهد قند یا شکر سفید داخل میکنند. (غیاث ) (آنندراج ) : دفع مضرت [ شراب مویزی ] سکنجبین و آب و
سکنجیدنلغتنامه دهخداسکنجیدن . [ س ِ ک َ دَ ] (مص ) سرفه کردن . (برهان ). سرفیدن . (رشیدی ) (آنندراج ). || تراشیدن . (برهان ) (رشیدی ) (آنندراج ). || گزیدن . || آواز به گلو کردن . (رشیدی ) (برهان ) (آنندراج ). || خستن . خراشیدن . مجروح کردن : رخسار ترا ناخن این چرخ سکن
سکنجیدهلغتنامه دهخداسکنجیده . [س ِ ک َ دَ / دِ ] (ن مف ) تراشیده . (برهان ) (آنندراج ).و در بیت های زیر به معنی . خسته . مجروح : سکنجیده همی داردم بدردترنجیده همی داردم برنج . ابوشکور.ز تیرش رخ مه سکن
سکنجیدنفرهنگ فارسی عمید۱. تراشیدن؛ خراشیدن: ◻︎ رخسار تو را ناخن این چرخ «سکنجد» / تا چند لب لعل دلارام سکنجی (ناصرخسرو: لغتنامه: سکنجیدن).۲. گَزیدن.۳. سرفه کردن.