سیاست مدار

siyāsatmadār

معنی

۱. کسی که در کارهای سیاسی و امور مملکت‌داری بصیر، دانا و کارآزموده باشد.
۲. [مجاز] تیزهوش؛ باتدبیر و زیرک.

جست‌وجوی دقیق

سیاست مدار

فرهنگ فارسی عمید

۱. کسی که در کارهای سیاسی و امور مملکت‌داری بصیر، دانا و کارآزموده باشد.۲. [مجاز] تیزهوش؛ باتدبیر و زیرک.

سیاست مدار

جست‌وجوی هم‌آوا

تکینه 1

sachet

واژه‌های مصوب فرهنگستان

کیسه‌ای کوچک و دورانداختنی، معمولاً از جنس پلاستیک، محتوی مقادیری از مواد غذایی یا بهداشتی یا دارویی، در حد یک بار مصرف

سیاست

سیاست . [ سیا س َ ] (ع اِمص ) پاس داشتن ملک .(غیاث اللغات ) (آنندراج ). نگاه داشتن . (دهار). حفاظت . نگاهداری . حراست . حکم راندن بر رعیت . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). رعیت داری کردن . (منتهی الارب ). حکومت . ریاست . داوری . (ناظم الاطباء) : از چنین سیا

شاست

لغت‌نامه دهخدا

شاست . (اِ) مرغی طوقدار که آن را توی نیز خوانند و بیشتر کنار آب بسر برد. (شعوری ). هوبره : گرآید پیش شاهین شاست با جنگ فضای عالم آید بر سرش تنگ . (از شعوری ).رجوع به هوبره شود. || (ص ) کودن . (ناظم الاطباء).

شایست

لغت‌نامه دهخدا

شایست . [ ی ِ ] (مص مرخم ) امکان . || شاید بود : دوم را پهنا و عرض خوانند و سوم را ستبر او عمق خوانند و این هر سه اندرجسم بشایست بود گاهی . (دانشنامه ٔ علائی ص 74). || (ن مف مرخم ) حلال . مباح . روا. مقابل ناشایست .<br

ساسد

لغت‌نامه دهخدا

ساسد. (ع اِ) ریشه ٔ گیاهی بنام قِلِقل است . (دزی ج 1 ص 621).

جست‌وجوی مشابه

سیاست مدارانه

دیکشنری فارسی به انگلیسی

diplomatically

سیاست مدار افراطی

دیکشنری فارسی به عربی

راديکالي

جست‌وجوی متن

رامیار

واژه‌نامه آزاد

رامیار در زبان کُردی به معنای سیاستمدار می باشد. نام پسرانه کُردی. سیاست مدار سیاستمدار

سیاس

فرهنگ فارسی عمید

۱. کسی که سیاست کند؛ سیاست‌مدار.۲. کسی که خوب داوری کند.۳. [عامیانه] حیله‌گر.

radicals

دیکشنری انگلیسی به فارسی

رادیکال ها، رادیکال، ریشه، اصل، طرفدار اصلاحات اساسی، بنیان، ریشگی، سیاست مدار افراطی، بن رست، علامت رادیکال، قسمت اصلی

راديکالي

دیکشنری عربی به فارسی

ريشه , قسمت اصلي , اصل , سياست مدار افراطي , طرفدار اصلا حات اساسي , بنيان , بن رست , ريشگي , علا مت راديکال

سایس

فرهنگ فارسی عمید

۱. ادب‌کننده؛ تربیت‌کننده.۲. رام‌کننده.۳. کسی که کار‌های قوم و جماعتی را از روی عقل و تدبیر اداره کند؛ کاردان؛ سیاست‌مدار.

جست‌وجوی هم‌آغاز

سیاست

لغت‌نامه دهخدا

سیاست

فرهنگ فارسی عمید

۱. اداره و مراقبت امور داخلی و خارجی کشور.۲. درایت؛ باهوشی؛ خردمندی.۳. [عامیانه، مجاز] حسابگری منفعت‌جویانه.۴. برنامۀ کار یا شیوۀ عمل.۵. [قدیمی] عقوبت؛ مجازات.&lang; سیاست کردن: (مصدر متعدی) [قدیمی] عقوبت کردن؛ مجازات کردن؛ تنبیه کردن.&lang; سیاست مدن: [قدیمی] علم