سیاه اندرونلغتنامه دهخداسیاه اندرون . [ اَ دَ ] (ص مرکب ) سیاه دل . بدقلب : سیاه اندرون باشد و سنگدل که خواهد که موری شود تنگدل .سعدی .
سوپ داغhot soupواژههای مصوب فرهنگستانپلاسمایی متشکل از کوارک و گلوئون و فوتون و نوترینو و برخی ذرات دیگر که در آغاز پیدایش در تعادل گرمایی بودهاند
سوپ ژلاتینیgelatinous soupواژههای مصوب فرهنگستانمحلول آبی نسبتاً غلیظ که حاوی موادی با قابلیت تبدیل به ژلاتین است
ماست سویاsoy yoghurtواژههای مصوب فرهنگستانفراوردهای با بافت خامهای که از شیر سویا تهیه میشود و جانشینی است برای پنیر خامهای و خامۀ ترش
نوشابۀ سویاsoya beverage/ soybeverageواژههای مصوب فرهنگستاننوشابهای که غالباً از سویا و محصولات آن تهیه میشود
صندلی کودکbaby car seat, child safety seat, infant safety seat,child restraint system, child seat,baby seat, restraining car seat, car seatواژههای مصوب فرهنگستانصندلی ایمنی برای نشستن کودک در خودرو بهمنظور جلوگیری از آسیب رسیدن به او در هنگام تصادف
سنگدللغتنامه دهخداسنگدل . [ س َ دِ ] (ص مرکب ) کنایه از سخت دل و بی رحم . (برهان ). بی رحم . جفاکار. (آنندراج ). سخت دل . بی مروت . (ناظم الاطباء). قاسی . قسی . دل سخت . دل سنگ : او سنگدل و من بمانده نالان چرویده و رفته ز دست چاره . منجیک .
اندرونلغتنامه دهخدااندرون . [ اَ دَ ] (حرف اضافه ) به معنی اندر که ترجمه ٔ «فی » است . (آنندراج ). در. دراین حال . بعد از مدخول «به » می آید و آنرا تفسیر میکند مانند بخاک اندرون [ = اندر(در) خاک ] : به آتش درون بر مثال سمندربه آب اندرون برمثال نهنگان . <p cla
مورلغتنامه دهخدامور. (اِ) حشره ای است از راسته ٔ نازک بالان که تیره ٔخاصی را به نام تیره ٔ مورچگان در این راسته به وجود می آورد. این حشره جانوری است اجتماعی و از نظر هوش و غریزه ٔ طبیعی کامل و دارای گونه های بسیار. و در هر لانه که محل زندگی گروهی از آنان است به چند دسته تقسیم میشوند. عده ای
سیاهلغتنامه دهخداسیاه . (اِخ ) نام اسب اسفندیار است و چون سیاه بوده بدین نام میخوانند. (برهان ) (فرهنگ رشیدی ) (از جهانگیری ). || (اِ) اسب سیاه بطور مطلق : تو بردار زین و لگام سیاه برو سوی آن مرغزاران پگاه . فردوسی .بیارید گفتا سیا
سیاهلغتنامه دهخداسیاه . (ص ) در مقابل سفید. (برهان ). اسود : یخچه می بارید از ابر سیاه چون ستاره ، بر زمین از آسمان . رودکی .همه جامه کرده کبود و سیاه همه خاک بر سر بجای کلاه . فردوسی .سیاه سنگی ان
سیاهفرهنگ فارسی عمید۱. رنگی مانند رنگ زغال.۲. (صفت) هر چیزی که به رنگ زغال باشد.۳. (صفت) کسی که پوست بدنش سیاه باشد؛ حبشی؛ زنگی.۴. (صفت) تیره؛ تاریک.۵. (صفت) [مجاز] کمارزش؛ پست.۶. (صفت) [مجاز] آلوده به گناه.۷. (صفت) [عامیانه، مجاز] کثیف؛ چرک.۸. (صفت) [مجاز] بدیمن؛ نامبارک.
دده سیاهلغتنامه دهخدادده سیاه . [ دَ دَ / دِ ] (اِ مرکب )دده ٔ سیاه . کنیز سیاه پوست . زن حبشی یا زنگی سیاهپوست . کنیز و امه ٔ سیاه : مثل دده سیاه ؛ سخت سیه چرده و چرکین . مگر دده سیاهی ؛ سیاه و آلوده به سیاهی هستی .
دره سیاهلغتنامه دهخدادره سیاه . [ دَرْ رَ ] (اِخ ) دو فرسخ و نیم میانه ٔ جنوب و مشرق فراش بند است . (فارسنامه ٔ ناصری ). ازقرای فراش بند است . (فرهنگ جغرافیایی ایران ص 112).
دریای سیاهلغتنامه دهخدادریای سیاه . [ دَرْ ی ِ ] (اِخ ) بحرالاسود. بحر اسود. دریایی واقع در جنوب شرقی اروپا منشعب از بحرالروم (مدیترانه ). حد فاصل بین آسیا و اروپا. مساحت آن در حدود 413/400 کیلومتر مربع و حداکثرعمقش حدود 2/240 متر
دل سیاهلغتنامه دهخدادل سیاه . [ دِ ] (ص مرکب ) سیاه دل . دل سیه . قسی القلب . || بدقلب . بدخواه . بداندیش : دادگرا فلک ترا جرعه کش پیاله باددشمن دل سیاه تو غرقه به خون چو لاله باد.حافظ.
دم سیاهلغتنامه دهخدادم سیاه . [ دُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد با 1123 تن سکنه . آب آن از قنات و راه آن اتومبیلرو است . و شعبه ٔ آمار و بهداری و پاسگاه نگهبانی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6