سیر شدنلغتنامه دهخداسیر شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از مستغنی گشتن . (برهان ) (آنندراج ) (فرهنگ رشیدی ). بی نیاز شدن : سکندر نخواهد شد از گنج سیروگر آسمان را سر آرد بزیر. فردوسی .آمدمت که بنگرم باز نظر بخود کنم سیر نمیشود نظ
سیر شدنفرهنگ مترادف و متضاد۱. بیزار شدن، نفرتزده شدن، بیمیل شدن، بیرغبت گشتن، ملول گشتن، متنفر شدن، دلزده شدن ≠ راغبگشتن، مشتاق شدن ۲. خسته شدن ۳. دستکشیدن، رها کردن، گریزان شدن ۴. اشباع شدن ≠ گرسنه ماندن، گرسنه شدن ۵. بینیاز گشتن، مستغنی شدن
سیر شدنگویش اصفهانی تکیه ای: sir bebiyan طاری: ser vâboy(mun) طامه ای: ser boboɂan طرقی: ser vâboymun کشه ای: ser beboymun نطنزی: ser baboyan
سیر شدنگویش خلخالاَسکِستانی: sir âbiy.e دِروی: sir â.bi.en شالی: sir âbiy.an کَجَلی: sir â.bi.y.an کَرنَقی: sir âb.an کَرینی: sir âbiy.an کُلوری: sir âbiy.an گیلَوانی: sir âber.i لِردی: sir âbiy.an
ترشیدگی بینشانflat sour spoilage, flat sour, F.S.S.واژههای مصوب فرهنگستاننوعی فساد در مواد کنسروی که براثر فعالیت باکتریها ایجاد میشود، ولی گاز تولید نمیشود و درنتیجه دو سر قوطی صاف و بدون بادکردگی است
سیرلغتنامه دهخداسیر. (اِخ ) دهی است از دهستان باراندوزچای بخش حومه ٔ شهرستان ارومیه . دارای 126 تن سکنه . آب آن از چشمه و قنات . محصول آنجا غلات ، توتون ، حبوبات . شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج <spa
سیرلغتنامه دهخداسیر. (اِخ ) دهی است از دهستان کوهپایه ٔ بخش ریوش شهرستان کاشمر. دارای 1501 تن سکنه . آب آن از قنات . محصول آنجا غلات ، میوجات و عناب . شغل اهالی زراعت است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
سیرلغتنامه دهخداسیر. (اِخ ) دهی است جزء دهستان آتش بیک بخش سراسکند شهرستان تبریز. دارای 773 تن سکنه . آب آن از چشمه و رودخانه . محصول آنجا غلات ، حبوبات ، پنبه . شغل اهالی زراعت و گله داری است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سیرلغتنامه دهخداسیر. [ س َ ] (ع اِمص ) گشت . تفرج . گردش . سفر و سیاحت . (ناظم الاطباء). || (اصطلاح صوفیان ) بر دو معنی اطلاق میشود: یکی سیر الی اﷲ و دیگری سیر فی اﷲ. سیر الی اﷲ نهایت دارد و آن این است که سالک چندان سیر کند که خدا را بشناسد و چون خود را شناخت سیر تمام شود و ابتدای سیر فی اﷲ
سیرلغتنامه دهخداسیر. [ س َ ] (ع مص ) رفتن و رفتار. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). رفتن . (المصادر زوزنی ) (دهار) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 60). گردش : عطاردی است زحل سرزبان خامه ٔ اوکه وقت سیرش خورشید یار میسازد. <p c
دره سیرلغتنامه دهخدادره سیر. [ دَرْ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان پیشکوه بخش تفت شهرستان یزد. واقع در 19هزارگزی خاور تفت و 4 هزارگزی باختر جاده ٔ یزد، با 696تن سکنه . آب آن از قنات و راه آن فرعی
دشت سیرلغتنامه دهخدادشت سیر. [ دَ س َ / س ِ ] (ص مرکب ) آنکه در صحرا و بیابان سیر و گردش می کند. (ناظم الاطباء). صحرا پیما. بیابان نورد. دشت پیما. دشت گرد. دشت نورد : از سایه دشت سیر و پریشان نسازدش گر یک نظر ز حفظ تو افتد برآفتاب
دورسیرلغتنامه دهخدادورسیر. [ س َ / س ِ ] (ص مرکب ) دورگرد. (آنندراج ). که در مسافتی دور سیر و گردش کند : غیرت غیر از قدرش دورسیرپاک چو امکان تغیر چو غیر. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج ).و رجوع به دورگرد
حرف تفسیرلغتنامه دهخداحرف تفسیر. [ ح َ ف ِ ت َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) در دستور زبان عرب مانند «أی ». رجوع به «أی » وحرف به اصطلاح نحوی و به کشاف اصطلاحات الفنون شود.
حسیرلغتنامه دهخداحسیر. [ ح َ ] (ع ص ، اِ) آرمان خوار. ارمان خوار. (مهذب الاسماء). آرمان و دریغخوار. اندوه خوار. افسوس خوار. افسوس و دریغخورنده . دریغخورنده . || مانده . فرومانده ازهر چیز. (منتهی الارب ). درمانده . وامانده . مانده و رنجه شده . (غیاث از لطائف ). مانده شده . فرومانده و کندشده .