شاخ دارفرهنگ فارسی عمید۱. دارای شاخ؛ ویژگی حیوانی که شاخ دارد.۲. [عامیانه، مجاز] = دروغ ⟨ دروغ شاخدار۳. (اسم) [عامیانه] کلۀ گوسفند که آن را طبخ میکنند.
ایستاموجseicheواژههای مصوب فرهنگستانموج ایستادهای در یک حوزة بسته یا نیمبسته که حرکت آونگوار آن پس از اتمام نیروی اولیه ادامه دارد
شاخ شاخلغتنامه دهخداشاخ شاخ . (ص مرکب ) پاره پاره . (فرهنگ جهانگیری ) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (شعوری ). به درازا همه جا دریده . جداجدا به درازا. ریش ریش . چاک چاک . لخت لخت . تارتار. قطعه قطعه . پارچه پارچه . تکه تکه . و رجوع به شاخ شود : چو شانه شد جگرم شاخ شاخ ز آ
شاخ بر شاخلغتنامه دهخداشاخ بر شاخ . [ ب َ ] (ص مرکب ) گوناگون و مختلف . (ناظم الاطباء) : پرنده مرغکان گستاخ گستاخ شمایل بر شمایل شاخ بر شاخ .نظامی .|| دور و دراز. (ناظم الاطباء). و رجوع به شاخ بشاخ و شاخ در شاخ شود.
شاخ به شاخلغتنامه دهخداشاخ به شاخ . [ ب ِ ] (ص مرکب ) کنایه از گوناگون و رنگارنگ باشد. || دور و دراز. (برهان قاطع). || کنایه از گریه ٔ بسیار کردن . (برهان قاطع) (آنندراج ).
شاخلغتنامه دهخداشاخ . (اِخ )نام جایی است در ناحیت بلخ در حوالی فاریاب و اندخوی : و بجانب مروجوق مراجعت نموده براه شاخ روان شدند و نورین اقا را دردپای بغایت سخت ظاهر شد.(تاریخ غازان خان چ هرتفورد از بلاد انگلستان ص 47).
شاخلغتنامه دهخداشاخ . (اِ) شاخه . شغ. شغه . غصن . فرع . قضیب . فنن . خُرص ، خِطر. خَضِر. نجاة. عِرزال . بار.رجوع به بار شود. شاخ درخت . (فرهنگ جهانگیری ) (فهرست ولف ) . فرع در مقابل تنه و نرد. در گنابادی معادل شاخه . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ، ذیل شاخ ). در تکلم شاخه است . در پهلوی شاخ ودر
شاخلغتنامه دهخداشاخ . (اِخ ) شاج . ساح ... پسر خراسانی از اهل هرات و یکی از دانشمندان و دهقانانی است که با ابومنصور المعمّری در گرد آوردن شاهنامه یاری کردند : پس (امیر ابومنصور عبدالرزاق ) دستور خویش ابومنصور المعمری را بفرمود تا خداوندان کتب را از دهقانان و فرزانگان
شاخفرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) شاخه و ترکهای که از تنۀ درخت میروید.۲. (زیستشناسی) جسمی شبیه استخوان که در سر برخی حیوانات مانند گوسفند، بز، گاو، گوزن، و آهو میروید.۳. [قدیمی] چاک.۴. [قدیمی، مجاز] پاره؛ حصه؛ قطعه.۵. [قدیمی] ظرفی که در آن شراب میخورند؛ پیالۀ شرابخوری؛ پالغ؛ بالغ. &Delta
درازشاخلغتنامه دهخدادرازشاخ . [ دِ ] (ص مرکب ) که شاخی دراز دارد: طَروح خرمابن درازشاخ . (منتهی الارب ).
دوشاخلغتنامه دهخدادوشاخ . [ دُ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) حیوانی که دو سرو بر سر دارد. ذوالقرنین . با دو سرو. || دوزبان . دوزبانه . دوپر. دوپره . دوشعبه . چیزی که به دوشاخه است : ریش دوشاخ . (یادداشت مؤلف ) : سرگرد دارد و ریش دوشاخ کمربند باریک و سینه ٔ فراخ . <
پیچیده شاخلغتنامه دهخداپیچیده شاخ . [ دَ / دِ ] (ص مرکب ) دارای شاخ خمیده و پیچ پیچ : تیس مکعنب ؛تکه ٔ پیچیده شاخ . (منتهی الارب ). قچقاری پیچیده شاخ .
پیش شاخلغتنامه دهخداپیش شاخ . (اِ مرکب ) جامه ای بود مانند فرجی که پیش آن باز باشد و اکثر و اغلب زنان پوشند. (جهانگیری ). جامه ٔ پیش گشوده . جامه ٔ پیش بازی چون نیم تنه . فرجی و جامه ٔ پیش باز را گویند که بیشتر زنان پوشند. (برهان ). جامه که پیش دامن آن باز باشد. (انجمن آرا) :</s
چهارشاخلغتنامه دهخداچهارشاخ . [ چ َ / چ ِ ] (اِ مرکب ) ابزاری چوبی که دسته ٔ آن به دسته ٔ بیل و پارو ماند وبه یکسر آن چهار شاخه ٔ نوک تیز که اندکی خمیدگی دارند وصل شده است . و روی هم رفته به پنجه ٔ انسان و چنگال غذاخوری بی شباهت نیست و گاهی نیز ممکن است پنج شاخه