شادانلغتنامه دهخداشادان . (اِخ ) ابن مسرور. نام خلیفه ٔ عمروبن لیث در سیستان : چون [ عمروبن لیث ] به رمل سم رسید، آن حصار را بر شادان مسرور و اصرم حصار کرد. (زین الاخبار گردیزی ، ص 9). وکیل عمرو به سیستان عبداﷲبن محمدبن میکال بود و شریک
شادانلغتنامه دهخداشادان . (اِخ ) پسر برزین . رجوع به فهرست ولف و شاذان بن برزین طوسی شود : نگه کن که شادان برزین چه گفت بدان گه که بگشاد راز از نهفت .فردوسی .
شادانلغتنامه دهخداشادان . (اِخ ) تخلص شاعری است که وزیر یکی از پادشاهان هند ظاهراً موسوم به مهاراج راجه چند و لعل بهادر بوده و از ماده تاریخی که برای تعمیر پلی ساخته است معلوم میگردد که در نیمه ٔ اول قرن سیزدهم میزیسته و آن این است :بعهد شاه اسکندر بشد تعمیر پل یکسرز سعی را جه چند و لع
شادانلغتنامه دهخداشادان . (ص مرکب ، ق مرکب ) خوشحالی کنان . (برهان قاطع). خوشحال . (فهرست ولف ). خوش . شاد. شادمان . شادمانه . مسرور. خرّم . فارح . مرح . جذلان . بهیج . مستبشر. بهج . فیرنده . مبرنشق . ابث . یحبور : بس که بر گفته پشیمان بوده ام بس که بر ناگفته شا
شادانلغتنامه دهخداشادان .(اِخ ) دیهی است از دهستان قیس آباد، بخش خوسف ، شهرستان بیرجند، واقع در 50 هزارگزی جنوب خوسف و 9 هزارگزی مالرو قلیل آباد. در دامنه ٔ کوهستانی قرار دارد. آب و هوای آن معتدل و جمعیت آن <span class="hl" di
شادگانلغتنامه دهخداشادگان . [ دَ / دِ ] (اِخ ) (خور) نام خوری است که آب دیه شاختلخان واقع در دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز از آن تأمین میشود. رجوع به شاختلخان و فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6 شود.
شادگانلغتنامه دهخداشادگان . [ دِ ] (اِخ ) دیهی است از دهستان پشتکوه باشت و بابوئی ، بخش گچساران . شهرستان بهبهان واقع در 78هزارگزی شمال راه شوسه ٔ گچساران به بهبهان . موقعطبیعی آن کوهستانی ، آب و هوای آن معتدل و مالاریایی است ، 250</s
شادگانلغتنامه دهخداشادگان . [ دِ ] (اِخ ) نام یکی از بخشهای چهارگانه ٔ شهرستان خرمشهر است . این بخش در شمال خاوری شهرستان خرمشهر واقع و محدود است از شمال به شهرستان اهواز، ازخاور به بخش بندر معشور و هندیجان . از باختر به شهرستان خرمشهر و از جنوب به اراضی مسطح باتلاقی و خورموسی . موقع طبیعی آن د
شادگانلغتنامه دهخداشادگان . [دَ / دِ ] (اِخ ) (گلشن ) در داستان خسرو و شیرین شاهنامه ، از گلشنی به این نام یاد شده است : بشد تیز تا گلشن شادگان که بد جای گوینده آزادگان . فردوسی .چنین گفت شیرین به آز
شاذانلغتنامه دهخداشاذان . (اِخ ) ابن بحر. صاحب اصل کتاب المذاکرات ابومعشر بلخی . رجوع به اخبار الحکماء ابن القفطی ص 242 و عیون الانباء ج 1 ص 207 شود.
شادانهلغتنامه دهخداشادانه . [ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) شاهدانه . شهدانه . دانه ٔ کنب . (ناظم الاطباء).
شادانقلغتنامه دهخداشادانق . [ ن َ ] (معرب ، اِ) شاهدانج است و شهدانج نیز گویند و گفته شود. (اختیارات بدیعی ). معرب شاهدانه ٔ فارسی است که شادانج نیزنامند. (فهرست مخزن الادویه ). رجوع به شادانه شود.
شادانجلغتنامه دهخداشادانج . [ ن َ ] (معرب ، اِ) نام دارویی است . (آنندراج ). معرب شادانه و بمعنی آن . (ناظم الاطباء). رجوع به شادانق ، شادانه ، شاهدانج ، شاهدانه و شهدانج شود.
شادانکلغتنامه دهخداشادانک . [ ن َ ] (اِ مرکب ) دانه ٔ کنب و شادانه . || (ص مرکب ) سرمست . (ناظم الاطباء). مخفف شادان .
شادانیلغتنامه دهخداشادانی . (اِخ )... خواجه ابوبکر. رجوع به شاذانی و شاذان شود : ... نزدیک برودخانه گوری است از آن یکی از صحابه و مشهدی است از آن خواجه ابوبکر شادانی . (تاریخ گزیده ص 834 و 835).
ناشادانلغتنامه دهخداناشادان . (ص مرکب ) اندوهگین . غمین . غمگین . ملول . افسرده . نژند. غمناک . مقابل شادان . رجوع به شادان شود.
شادانهلغتنامه دهخداشادانه . [ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) شاهدانه . شهدانه . دانه ٔ کنب . (ناظم الاطباء).
شادان کردنلغتنامه دهخداشادان کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) شاد کردن . اجذال : شادان جز او را که کند از جانور سیم و زرش بیطاعتی میراث داد این را ز ملک ظاهرش .ناصرخسرو.
شادانقلغتنامه دهخداشادانق . [ ن َ ] (معرب ، اِ) شاهدانج است و شهدانج نیز گویند و گفته شود. (اختیارات بدیعی ). معرب شاهدانه ٔ فارسی است که شادانج نیزنامند. (فهرست مخزن الادویه ). رجوع به شادانه شود.
شادان دللغتنامه دهخداشادان دل . [ دِ ] (ص مرکب ) شاددل . آسوده خاطر : بپرسیدش از دو گرامی نخست که هستند شادان دل و تندرست . فردوسی .تو شادان دل ومرگ چنگال تیزنشسته چو شیر ژیان پرستیز. فردوسی .چو سیصد پ
شادانجلغتنامه دهخداشادانج . [ ن َ ] (معرب ، اِ) نام دارویی است . (آنندراج ). معرب شادانه و بمعنی آن . (ناظم الاطباء). رجوع به شادانق ، شادانه ، شاهدانج ، شاهدانه و شهدانج شود.
ناشادانلغتنامه دهخداناشادان . (ص مرکب ) اندوهگین . غمین . غمگین . ملول . افسرده . نژند. غمناک . مقابل شادان . رجوع به شادان شود.