شادخلغتنامه دهخداشادخ . [ دِ ] (اِخ ) قریه ای است در چهار فرسخی بلخ و نسبت به آن شادیاخی است . (از انساب سمعانی ). در فارسی نسبت به آن شادخی آمده است . رجوع به شادخی شود : ز تاج شاهان پر کن حصار شادخ راچو شاه شرق ز گنج ملوک قلعه ٔ نای .فرخ
شادخلغتنامه دهخداشادخ . [ دِ ] (ع ص ) ریزه ٔ نازک و تر و تازه . || کودک و جوان . (منتهی الارب ). غلام شادخ ؛ شاب . (اقرب الموارد).- امر شادخ ؛ کار ناراست و مایل از توسط و اعتدال . (منتهی الارب ). مائل عن القصد. (اقرب الموارد).
شدخلغتنامه دهخداشدخ . [ ش َ ](ع مص ) سرشکستن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || تفرق اتصال در طول عصب . (یادداشت مؤلف ). || شکستن هر چیز تر باشد یا خشک و هرچه میان کاواک باشد. (منتهی الارب ). مشهور آن است که این کلمه به معنی شکستن شی ٔ تر یا توخالی چون هندوانه وحنظل است . و گفته شده که
شدخلغتنامه دهخداشدخ . [ ش َ دَ ] (ع ص ، اِ) بچه ٔ ناتمام که از شکم مادر افتد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
شیدخلغتنامه دهخداشیدخ . [ دَ ] (ص ، اِ) اسب نری که دور میکند اسبهای دیگر را از رمه ٔخود. || اسب جلد و چابک . (ناظم الاطباء).
شادخیلغتنامه دهخداشادخی . [ دِ ] (ص نسبی ) نسبت است به شادخ : دی ز من پرسید معروفی ز معروفان بلخ از شما پوشیده چون دارم عزیز شادخی . انوری (از فرهنگ جهانگیری ).و رجوع به شادیاخی وشادخ شود.
شادیاخلغتنامه دهخداشادیاخ . [ شادْ ] (اِخ ) قریه ای از قریه های بلخ ، (معجم البلدان ). در انساب سمعانی نام این قریه شادخ ذکر شده و چنین آمده است که در چهار فرسنگی بلخ واقع است و نسبت به آن شادیاخی است . رجوع به شادخی و شادیاخی شود.
شادخولغتنامه دهخداشادخو. (ص مرکب ) خوشحال . (آنندراج ). خوش و مسرور و خوشحال و شادمان و خرم . (ناظم الاطباء).
شادخوابلغتنامه دهخداشادخواب . [ خوا / خا ] (اِ مرکب ) خواب شاد. خواب خوش بود و آن را شکر خواب نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری ) (برهان قاطع). خواب شیرین . (انجمن آرای ناصری ) : چو از شادخوابش برانگیختم سرش را به نیزه در آویختم .<p
شادخوارلغتنامه دهخداشادخوار. [خوا / خا ] (نف مرکب ) خوشحال و فرحناک . (فرهنگ جهانگیری ). نیکبخت . عیاش . (ناظم الاطباء). گذراننده ٔ معاش بی زحمت و کدورت و تنگی . (برهان قاطع) : زین سو سپه توانگر و زان سو خزینه پرو اندر میان رعیت خ
شادخواریلغتنامه دهخداشادخواری . [ خوا / خا ] (حامص مرکب ) خوشحالی . فرح . عیش و نوش . شراب خوردن بی اغیار و مزاحمت . (از فرهنگ جهانگیری ) (آنندراج ). شراب خوردن از روی شادی بی بیم و تشویش . (انجمن آرای ناصری ). معاش گذرانیدن بی زحمت و کدورت و تنگی . (برهان قاطع)
شادیاخلغتنامه دهخداشادیاخ . [ شادْ ] (اِخ ) قریه ای از قریه های بلخ ، (معجم البلدان ). در انساب سمعانی نام این قریه شادخ ذکر شده و چنین آمده است که در چهار فرسنگی بلخ واقع است و نسبت به آن شادیاخی است . رجوع به شادخی و شادیاخی شود.
نایلغتنامه دهخدانای . (اِخ ) نام قلعه ای است . (جهانگیری ). دزی بود که مسعود در آنجا دربند بود. (فرهنگ خطی ). نام قلعه ای که مسعودسعد در آن قلعه محبوس بوده . (برهان قاطع) : تا ببینی که به یک سال کندپر ز دینار و درم قلعه ٔ نای . فرخی .
شادیاخلغتنامه دهخداشادیاخ . [ شادْ ] (اِخ ) نام شهر نیشابوراست و آن را شادخ نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری ). بمعنی شادخ است که نام شهر نیشابور باشد. (برهان قاطع).نام نیشابور در زمان قدیم و شادخ نیز گویند. (فرهنگ سروری ). نام شهر نشابور. (انجمن آرای ناصری ). یاقوت در معجم البلدان درباره ٔ آن ذیل شا
شادخولغتنامه دهخداشادخو. (ص مرکب ) خوشحال . (آنندراج ). خوش و مسرور و خوشحال و شادمان و خرم . (ناظم الاطباء).
شادخوابلغتنامه دهخداشادخواب . [ خوا / خا ] (اِ مرکب ) خواب شاد. خواب خوش بود و آن را شکر خواب نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری ) (برهان قاطع). خواب شیرین . (انجمن آرای ناصری ) : چو از شادخوابش برانگیختم سرش را به نیزه در آویختم .<p
شادخوار بخاریلغتنامه دهخداشادخوار بخاری . [ خوا / خا رِ ب ُ ] (اِخ )به ظن قوی نام شاعری باستانی از مردم بخارا که در نسخه ای از لغت نامه ٔ اسدی لغت «یاکند» بیتی را شاهد آورده و به او نسبت کرده در دیگر نسخه ها همان بیت را به شاکر بخاری منسوب داشته اند. (از یادداشت مؤلف
شادخوارلغتنامه دهخداشادخوار. [خوا / خا ] (نف مرکب ) خوشحال و فرحناک . (فرهنگ جهانگیری ). نیکبخت . عیاش . (ناظم الاطباء). گذراننده ٔ معاش بی زحمت و کدورت و تنگی . (برهان قاطع) : زین سو سپه توانگر و زان سو خزینه پرو اندر میان رعیت خ