شارستانلغتنامه دهخداشارستان . [ رَ ] (اِخ ) نام کتابی است از تصنیفات فرزانه بهرام که یکی از حکمای عجم است . (برهان قاطع). و رجوع به بشارسان و شارستان چهارچمن شود.
شارستانلغتنامه دهخداشارستان . [ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) شهرستان . شهر. (برهان قاطع). شارسان . (فرهنگ جهانگیری ). مدینه . (مهذب الاسماء). شارستان خود شهر است که غالباً بر گرد قهندزی واقع میشده و سوری بر گرد اوست و آنچه بیرون از این سور باشد آن را ربض خوانند. (تاریخ
شارستانلغتنامه دهخداشارستان . [ رَ ] (اِخ ) نام دیگر شهر رویان کرسی منطقه ٔ کوهستانی طبرستان به قول ابوالفدا. رجوع به سرزمینهای خلافت شرقی ص 399 و رویان شود.
سورستانلغتنامه دهخداسورستان . [ رِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان شهرنو بالا ولایت باخرز بخش طیبات شهرستان مشهد. دارای 358 تن سکنه . آب آن از قنات . محصول آنجا غلات ، بنشن . شغل اهالی آن زراعت است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).<b
شورستانلغتنامه دهخداشورستان . [ رِ ] (اِ مرکب ) شوره زار. (آنندراج ). خلاب و زمین باطلاق . (ناظم الاطباء). شوره زار. شورسان . نمکزار. (یادداشت مؤلف ). سبخه . (مهذب الاسماء). ملاحة. مملحة. نوفلة. (منتهی الارب ): و آن ... امروز پدید است شورستانی است میان دمشق و رمله . (ترج
شورستانلغتنامه دهخداشورستان . [ رِ ] (اِخ ) دهی از دهستان مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند است و 398 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شورستانلغتنامه دهخداشورستان . [ رِ ] (اِخ ) دهی است از ناحیه ٔ مرغزار «اورد» به حدود فارس : و دیه گوز [ کور ] و آباده و شورستان و بسیار دیههای دیگر از این ناحیت است . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 123).
شارستانیلغتنامه دهخداشارستانی . [ رَ / رِ ] (ص نسبی ، اِ) منسوب به شارستان . || جامه ای بوده که از آن دستار می کرده اند و احتمال میرود که شاره ٔ متداول هندوستان مخفف همین کلمه باشد. (یادداشت مؤلف ).
روحی شارستانیلغتنامه دهخداروحی شارستانی . [ ی ِ رِ ] (اِخ ) شاعر و مداح ابوالمظفر طمغاج خان حاکم ماوراءالنهر بود. در صبح گلشن نسبت او سیوستانی آمده است . این شعر از اوست :چه بوسه داد مرا یار بامداد پگاه زهی حلاوت لب لااله الااﷲز تاب حلقه ٔ زلفش زهی مذلت مهرز نور چهره ٔ خوبش خهی خجالت م
شارستان چهارچمنلغتنامه دهخداشارستان چهارچمن . [ رَ ن ِ چ َ / چ ِ چ َ م َ ] (اِخ ) نام کتابی از تصنیفات بهرام بن فرهادبن اسفندیار پارسی معروف به فرزانه بهرام که گویا در حدود 1034 هَ. ق . میزیست . کهن ترین کتابی است که از دساتیر نام می بر
شارستان رویینلغتنامه دهخداشارستان رویین . [ رَ ن ِ ] (اِخ ) نام شهری افسانه ای آن را مدینة الصفر خوانند. صاحب مجمل التواریخ درباره ٔ این شهر موهوم آرد: «جماعتی گویند اسکندر کرده است اما در سیر آن است که سلیمان علیه السلام کرده است ، و در روزگار عبدالملک مروان ، ظاهر گشت و سبب آن بود که چون عبدالملک بخ
شارستان رویینلغتنامه دهخداشارستان رویین . [ رَ ن ِ ] (اِخ ) یکی از نامهای شهر بخارا بنا بقول مؤلف تاریخ بخارا مدینة الصفریه یا شارستان رویین بوده است . رجوع به تاریخ بخارا، ص 26 و احوال و اشعار رودکی ج 1 ص
شهرستانفرهنگ فارسی عمید۱. بخشی از یک استان، شامل شهر و توابع آن.۲. ‹شارستان، شارسان› [قدیمی] = شارستان
شارسانلغتنامه دهخداشارسان . (اِخ ) نام کتابی است از فرزانه بهرام بن فرهاد پارسی که موسوم است به چهار چمن . (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ). و رجوع به شارستان و شارستان چهارچمن شود.
باریاباذلغتنامه دهخداباریاباذ. (اِخ ) محله ای بود نزدیک دروازه ٔ شارستان . (از انساب سمعانی : باریاباذی ).
باریاباذیلغتنامه دهخداباریاباذی . (ص نسبی ) منسوب است به باریاباذ محله ای در مرو نزدیک دروازه ٔ شارستان . (از انساب سمعانی ).
لردمرلغتنامه دهخدالردمر. [ ل ُم ِ ] (اِخ ) شهردار شارستان لندن که هر سال بتوسط مجامع کارگری انتخاب شود.
شارستانیلغتنامه دهخداشارستانی . [ رَ / رِ ] (ص نسبی ، اِ) منسوب به شارستان . || جامه ای بوده که از آن دستار می کرده اند و احتمال میرود که شاره ٔ متداول هندوستان مخفف همین کلمه باشد. (یادداشت مؤلف ).
شارستان چهارچمنلغتنامه دهخداشارستان چهارچمن . [ رَ ن ِ چ َ / چ ِ چ َ م َ ] (اِخ ) نام کتابی از تصنیفات بهرام بن فرهادبن اسفندیار پارسی معروف به فرزانه بهرام که گویا در حدود 1034 هَ. ق . میزیست . کهن ترین کتابی است که از دساتیر نام می بر
شارستان رویینلغتنامه دهخداشارستان رویین . [ رَ ن ِ ] (اِخ ) نام شهری افسانه ای آن را مدینة الصفر خوانند. صاحب مجمل التواریخ درباره ٔ این شهر موهوم آرد: «جماعتی گویند اسکندر کرده است اما در سیر آن است که سلیمان علیه السلام کرده است ، و در روزگار عبدالملک مروان ، ظاهر گشت و سبب آن بود که چون عبدالملک بخ
شارستان رویینلغتنامه دهخداشارستان رویین . [ رَ ن ِ ] (اِخ ) یکی از نامهای شهر بخارا بنا بقول مؤلف تاریخ بخارا مدینة الصفریه یا شارستان رویین بوده است . رجوع به تاریخ بخارا، ص 26 و احوال و اشعار رودکی ج 1 ص
شارستان رویینلغتنامه دهخداشارستان رویین . [ رَن ِ ] (اِخ ) بیکند. بیکند را در قدیم شارستان رویین میخواندند از استواری بسیار. (احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 248). رجوع به بیکند و تاریخ بخارا ص 22 شود.
ششارستانلغتنامه دهخداششارستان . [ ش ِ رِ ] (اِخ ) دهی از دهستان املش بخش رودسر شهرستان لاهیجان . آب آن از چشمه سار است . سکنه ٔ آن 160 تن و محصول آنجا لبنیات است . در تابستان عموم سکنه برای تعلیف گله های خود به ییلاق سمام می روند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <spa