شخاییدنلغتنامه دهخداشخاییدن . [ ش َ دَ ] (مص ) ریش کردن . خلانیدن . خراشیدن . (برهان ). ریش کردن . (از فرهنگ رشیدی ). ریش کردن . خلیدن . (فرهنگ سروری ). به دندان ریش کردن . (صحاح الفرس ) : سواران خفته و این اسب بر سرْشان همی تازدکه نه کس را بکوبد سر نه کس را روی ب
شخاییدنفرهنگ فارسی عمید۱. خراشیدن؛ ریش کردن: ◻︎ چو بشنید شاه آن پیام نهفت / ز کینه لب خود شخایید و گفت (لبیبی: شاعران بیدیوان: ۴۷۸).۲. خلانیدن.
شخائیدنلغتنامه دهخداشخائیدن . [ ش َ دَ ] (مص ) شخاییدن . خلانیدن . (صحاح الفرس ). ریش کردن . خلاییدن . خراشیدن . (آنندراج ).
شخودنلغتنامه دهخداشخودن . [ ش َدَ ] (مص ) مجروح کردن به دندان . (برهان ). به ناخن کندن . (لغت فرس اسدی ) (سروری ). شخولیدن . (سروری ). ریش کردن به ناخن و در سراج به معنی خراشیدن . (غیاث اللغات ). ریش نمودن به ناخن و خراشیدن پوست روی . (برهان ). شخائیدن . شخالیدن . ریش کردن و خلیدن . کندن چنانک
شخودنفرهنگ فارسی عمید۱. خراشیدن؛ مجروح کردن: ◻︎ من همانم که مرا روی همی اشک شخود / من همانم که مرا دست همی جامه درید (فرخی: ۴۳۷)، ◻︎ به مدحت کردن مخلوق روی خویش بشخودم / نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم (کسائی: ۴۰).۲. به ناخن کندن؛ ریش کردن؛ خراشیدن با ناخن یا دندان: ◻︎ بکندند موی و شخودند روی / از ایران برآم
شخیدنلغتنامه دهخداشخیدن . [ ش َ دَ ] (مص ) ظاهراً مصحف شخلیدن و مقلوب لخشیدن . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). و نیزمصحف شخشیدن باشد. لغزیدن و فروافتادن از جایی . (برهان ). شخشیدن . بیهقی در تاج المصادر در ترجمه ٔ ذریر گوید: بشخیدن چشم در سر. || وانگریستن و امعان نظر کردن . (ناظم الاطباء). || با تندی
شخائیدنلغتنامه دهخداشخائیدن . [ ش َ دَ ] (مص ) شخاییدن . خلانیدن . (صحاح الفرس ). ریش کردن . خلاییدن . خراشیدن . (آنندراج ).
شخانیدنلغتنامه دهخداشخانیدن . [ ش َ دَ ] (مص ) سبب خیره شدن . (ناظم الاطباء). || شخاییدن . شخاوان . (از فرهنگ رشیدی ).
شخاییدهلغتنامه دهخداشخاییده . [ ش َ دَ / دِ ] (ن مف ) ریش کرده . (فرهنگ رشیدی ). خراشیده : شخایید رخسار و میکرد آوخ ز سردی آهش شخاییده دوزخ . زراتشت بهرام .رجوع به شخاییدن شود.
بشخاییدنلغتنامه دهخدابشخاییدن . [ ب ِ دَ ] (مص ) بشخودن . بمعنی خراشیدن با ناخن و غیر آن . (برهان ) (انجمن آرا) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). مرادف شخودن بمعنی خراشیدن . و بای زائد از کثرت استعمال گویا جزو کلمه شده . (رشیدی ) : سواران خفته و او اسب بر سرشان همی تازد