شخسارلغتنامه دهخداشخسار. [ ش َ ] (اِ مرکب ) زمین سخت و محکمی را گویند که در دامن کوهها واقع است . (برهان قاطع) : بکردار سریشمهای ماهی همی برخاست از شخسارها گل . منوچهری . || مخفف شاخسار که جای بسیاری و انبوهی درختان باشد. (برهان ) <
شاخسارلغتنامه دهخداشاخسار. (اِ مرکب ) جای انبوهی درختان بسیار شاخ . (فرهنگ جهانگیری ). جایی از درخت که شاخهای بسیار رسته باشد. (فرهنگ رشیدی ). شاخ سر. (شعوری ) : بر سر هر شاخساری مرغکی بر زبان هر یکی بسم اللهی . منوچهری .شما با یار خ
شاخسارفرهنگ فارسی عمید۱. قسمت بالای درخت که پرشاخوبال باشد.۲. شاخۀ درخت: ◻︎ عشق در عالم نبودی گر نبودی روی زیبا / گر نه گل بودی نخواندی بلبلی بر شاخساری. (سعدی۲: ۵۷۴).۳. قطعۀ آهن یا فولاد سوراخسوراخ که زرگر مفتول طلا یا نقره را از سوراخ آن میگذراند و میکشد تا باریک و هموار شود؛ شفشاهنگ؛ شفشاهنج.
شاخسارفرهنگ فارسی معین(اِمر.) 1 - قسمت بالای درخت که پُر شاخه باشد. 2 - جای انبوهی از درختان بسیار شاخ . 3 - شاخة درخت .
سارلغتنامه دهخداسار. (اِ) سر. (برهان ) (جهانگیری ) (شعوری ) (انجمن آرا) (آنندراج ). که به عربی رأس گویند. (برهان ). به این معنی در ترکیبات زیر آمده است : آسیمه سار، سرآسیمه . آسیمه سر. سیمه سار : من از بهر آن بچه آسیمه سارهمی گردم اندر جهان سوگوار. <p cla