شرانلغتنامه دهخداشران . [ ش َرْ را ] (ع اِ) جانوری است که به پشه ماند. شرانة، یکی آن ، یا آن مگس ریزه است که در شبانگاه پدید آید. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). || (اِمص ) بدی و ایذا و اذیت و آزار. (ناظم الاطباء).
شرانلغتنامه دهخداشران . [ ش ِرْ را ] (اِخ ) شهر مهم ساتراپی مزپتامی (بین النهرین امروزی ) و امروز معروف به حران است که بواسطه ٔ عبور حضرت ابراهیم و شکست کراسوس معروف شده .
شرانلغتنامه دهخداشران . [ ش ُ / ش ِرْ را ] (نف ) پیاپی ریزنده و روان . (برهان ) (آنندراج ). روان و پیاپی ریزنده . (ناظم الاطباء).- باران شران ؛ به اعتبار پیاپی ریختن و به این معنی به کسر «ش » هم آمده است و عربان ثجاج گویند. (برهان
نوار دور شیشۀ جلوwindshield surround, indscreen surroundواژههای مصوب فرهنگستاننواری لاستیکی برای درزگیری دور شیشۀ جلو و نگهداری شیشه در قاب آن
قاب جلوپنجرهradiator grille surround, grill surroundواژههای مصوب فرهنگستانقابی فلزی که جلوپنجره در آن قرار میگیرد و غالباً به صفحۀ جلوی بدنۀ خودرو متصل است
قاب چراغ عقبtail light surround, rear light surroundواژههای مصوب فرهنگستانقاب تزیینی که در برخی از خودروها دور چراغ عقب نصب میشود
سگرانلغتنامه دهخداسگران . [ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان وسط بخش شهرستان تهران ، دارای 396 تن سکنه است . آب آن از چشمه سار و سگران و محصول آن چای ، غلات ، یونجه ، میوه جات است . شغل اهالی زراعت است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
شراندیشیلغتنامه دهخداشراندیشی . [ ش َ اَ ] (حامص مرکب ) عمل شراندیش . بداندیشی . رجوع به شراندیش شود.
شرانقلغتنامه دهخداشرانق . [ش ُ ن ِ ] (ع اِ) پوست مار که انداخته باشد. || جامه ٔ پاره . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
شرانگیزلغتنامه دهخداشرانگیز. [ ش َ اَ ] (نف مرکب ) غوغاء. مفتن . (یادداشت مؤلف ). فتنه انگیز و مفسد و مفتن . (ناظم الاطباء): متنزی ؛ شرانگیز. (منتهی الارب ) : شرانگیز هم بر سر شر رودچو کژدم که تا خانه کمتر رود.سعدی .
شریدنلغتنامه دهخداشریدن . [ ش ُرْ ری دَ ] (مص ) جاری شدن و روان گشتن . (ناظم الاطباء). رجوع به شَریدَن شود. || ریختن آب و جز آن پی درپی و بدون فاصله . (از آنندراج ) (از برهان ) (ناظم الاطباء). پیاپی ریختن آب و مانند آن از ناودان یا جای دیگر و بر این قیاس شران ؛ یعنی پیاپی روان و ریزان ، و آواز
شراندیشیلغتنامه دهخداشراندیشی . [ ش َ اَ ] (حامص مرکب ) عمل شراندیش . بداندیشی . رجوع به شراندیش شود.
شرانقلغتنامه دهخداشرانق . [ش ُ ن ِ ] (ع اِ) پوست مار که انداخته باشد. || جامه ٔ پاره . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
شرانگیزلغتنامه دهخداشرانگیز. [ ش َ اَ ] (نف مرکب ) غوغاء. مفتن . (یادداشت مؤلف ). فتنه انگیز و مفسد و مفتن . (ناظم الاطباء): متنزی ؛ شرانگیز. (منتهی الارب ) : شرانگیز هم بر سر شر رودچو کژدم که تا خانه کمتر رود.سعدی .
حشرانلغتنامه دهخداحشران . [ ] (اِخ ) جائی است به یمن : و فی بلد بنی غصین معدن فضة عند الحشران بالخرابة الغادیة عند حشران عند الجربتین الکبیرتین . (از کتاب الاکلیل همدان بنقل چاپ کننده ٔ کتاب الجماهر در ص 268).
ذوخشرانلغتنامه دهخداذوخشران . [ خ َ ] (اِخ ) یکی از اقیال از قبیله ٔ الهان بن مالک برادر همدان بن مالک است . (از تاج العروس ).
اشرانلغتنامه دهخدااشران . [ اَ ](ع ص ) اَشِر. اَشُر. متکبر. مغرور. شادی کننده . ج ، اَشاری ̍، اُشاری ̍. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
بشرانلغتنامه دهخدابشران . [ ] (اِخ ) ابن فورَک نام فورک یحیی است . وی از شاذکونی و محمدبن بکیر روایت کند. رجوع به ذکر اخبار اصفهان ج 1 ص 234 شود.