شرخلغتنامه دهخداشرخ . [ ش َ ] (ع اِ) ج ِ شارخ و در حدیث است : اقتلوا شیوخ المشرکین و استحیوا شرخهم ؛ اراد بالشیوخ اهل القوةعلی القتال . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). و در لسان العرب اسم جمع است . (از اقرب الموارد). رجوع به شارخ شود. || اصل و بن . || کرانه ٔ برآمده از چیزی . (منتهی الارب
شرخلغتنامه دهخداشرخ . [ ش َ ] (ع مص ) دندان کنانیدن شتر. || جوان شدن کودک . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
سرخلغتنامه دهخداسرخ . [ س ُ ] (اِخ ) خواجه نعمةاﷲ. از جمله ٔ نویسندگان دیوان سلطان بود و به اعمال بزرگ اشتغال داشت . چون خواجه مجدالدین محمد دیوان را مؤاخذ کرد خواجه نعمةاﷲ بترسید و گریخت . یکی از ملازمان سلطان به دنبال او رفت و او را گرفت و بنزد خواجه مجدالدین محمد آورد و خواجه مبلغ کلی بر
سرخلغتنامه دهخداسرخ . [ س ُ ] (ص ) رنگی معروف . (آنندراج ). شنجرف . زنجفر. (زمخشری ). احمر. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ). انواع آن : آتشی . ارغوانی . بلوطی . پشت گلی . جگرکی . حنایی . خرمایی . دارچینی . زرشکی . شاه توتی . صورتی . عنابی . قرمز. گل سرخی . گل کاغاله . گلی . لاکی . لعل . م
شرخستلغتنامه دهخداشرخست . [ ش ِ خ ِ ] (اِ) قسمی شیرخشت . ولی می نماید که محرف همان کلمه باشد. || آش و شوربا. (ناظم الاطباء).
شرخرلغتنامه دهخداشرخر. [ ش َ خ َ ] (نف مرکب ) خریدار شر. کسی که در امور متنازع فیه با دادن وجهی به یکی از متداعیان حق او را بخرد و در همه ٔ مراحل تا حصول نتیجه ٔ نهائی خود را جانشین او سازد.
شرخریلغتنامه دهخداشرخری . [ ش َ خ َ ] (حامص مرکب ) عمل شرخر. مدعاها را خریدن پیش از اثبات در محکمه . (یادداشت مؤلف ).
شرخانلغتنامه دهخداشرخان . [ ش َ ] (ع اِ) تثنیه ٔشرخ . هر دو کرانه ٔ سوفار. (منتهی الارب ). گشادگی میان پالان اشتر بود. (مهذب الاسماء). رجوع به شرخ شود.
شروخلغتنامه دهخداشروخ . [ ش ُ ] (ع اِ) ج ِ شَرخ . (آنندراج ) (اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). رجوع به شرخ شود. || درخت عضاة. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ).
شروخلغتنامه دهخداشروخ . [ ش َ ] (ع اِ) همزاد و همتا و مانند. (آنندراج ).- شروخ شرخ ؛ در مبالغه گویند: یعنی ایشان هم زادهایی هستند که در مشابهت و مماثلت مبالغه کرده اند. (ازناظم الاطباء). برای مبالغه است مانند: داهیة دهیاء.(از اقرب الموارد). رجوع به شرخ شود.
شروخلغتنامه دهخداشروخ . [ ش ُ ] (ع مص ) مصدر به معنی شَرخ . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). دندان کفانیدن شتر. (از آنندراج ). || فرا مردی نشستن کودک . (از تاج المصادر بیهقی ). رجوع به شرخ شود. || شکافتن دندان شتر گوشت را. (از اقرب الموارد).
شارخلغتنامه دهخداشارخ . [ رِ ] (ع ص ) نوجوان . (تاج العروس ). جوان . (مهذب الاسماء). مرد جوان . ج ، شَرخ . (اقرب الموارد).
آب نادادهلغتنامه دهخداآب ناداده . [ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) مقابل آب داده .- شمشیر آب ناداده ، پیکان آب ناداده و بی پر ؛ شَرْخ .
شرخستلغتنامه دهخداشرخست . [ ش ِ خ ِ ] (اِ) قسمی شیرخشت . ولی می نماید که محرف همان کلمه باشد. || آش و شوربا. (ناظم الاطباء).
شرخرلغتنامه دهخداشرخر. [ ش َ خ َ ] (نف مرکب ) خریدار شر. کسی که در امور متنازع فیه با دادن وجهی به یکی از متداعیان حق او را بخرد و در همه ٔ مراحل تا حصول نتیجه ٔ نهائی خود را جانشین او سازد.
شرخریلغتنامه دهخداشرخری . [ ش َ خ َ ] (حامص مرکب ) عمل شرخر. مدعاها را خریدن پیش از اثبات در محکمه . (یادداشت مؤلف ).
شرخانلغتنامه دهخداشرخان . [ ش َ ] (ع اِ) تثنیه ٔشرخ . هر دو کرانه ٔ سوفار. (منتهی الارب ). گشادگی میان پالان اشتر بود. (مهذب الاسماء). رجوع به شرخ شود.
انوشرخواژهنامه آزادنام پسر ، انوشیروان ، پادشاه ایران اَنوشرُخ معانی:انوشیروان بزرگ - انوشیروان استفاده:اسم پسر