شرزهفرهنگ فارسی عمید۱. خشمناک؛ خشمگین: ◻︎ برآمد به بالا چو شرزهپلنگ / خروشان یکی تیغ هندی به چنگ (فردوسی: ۴/۱۲۷).۲. زورمند و دلیر.
شرزهلغتنامه دهخداشرزه . [ ش َ زَ / زِ ] (ص ) خشمگین . (برهان ). تند و تیز و خشمگین و غضبناک . (ناظم الاطباء). خشمگین و برهنه دندان . (صحاح الفرس ). خشمناک بود و از اینجا گویند شیر شرزه . (فرهنگ خطی ). خشمگین و پرقوت و بسیارنیرو بود و اطلاق این لفظ به غیر از ش
شرجةلغتنامه دهخداشرجة. [ ش َ ج َ ] (اِخ ) اول کورة عثر در اول ارض یمن گویند شرجة است . (از معجم البلدان ). شهری است بر کنار دریای یمن . (منتهی الارب ).
شرجةلغتنامه دهخداشرجة. [ ش َ ج َ ] (ع اِ) گوی که در آن پوست گسترند و آب ریزند تا شتران آب خورند از وی . (منتهی الارب ). حفره ای که پوستی در آن گسترده باشند تا شتران از آن آب خورند. (از اقرب الموارد).
شرجعلغتنامه دهخداشرجع. [ ش َ ج َ ] (ع ص ، اِ) دراز. (منتهی الارب ). طویل . (اقرب الموارد). طویل و دراز. (ناظم الاطباء). || چوب دراز چهارپهلو. (منتهی الارب ). چوب دراز چهارگوش . (از اقرب الموارد). || سریر میت . || جنازه . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). نعش . (اقرب الموارد). || تخت . (منتهی الا
شرزةلغتنامه دهخداشرزة. [ ش َ زَ ] (ع اِ) یکی شرز، بمعنی شدید و سخت . (از اقرب الموارد). شدیده ای از شداید دهر. (یادداشت مؤلف ). || هلاکت . (ناظم الاطباء): رماه اﷲ بشرزة لاینحل منها؛ ای اهلکه . (از اقرب الموارد). || (مص مرة). قوت . شدت . صعوبت . درشتی . سختی .
گرازندهفرهنگ فارسی عمیدکسی که از روی ناز و تکبر راه میرود؛ خرامنده: ◻︎ دلیری کند با من این نادلیر / چو گور گرازنده با شرزهشیر (نظامی۵: ۸۲۳).
ارغندفرهنگ فارسی عمیدخشمگین؛ خشمناک؛ خشمآلود: ◻︎ بگرای چو اژدهای گرزه / بخروش چو شرزهشیر ارغند (بهار: ۲۸۷).
شدنلغتنامه دهخداشدن . [ ش َ دَ ] (اِ) بره ٔ آهو. (یادداشت مؤلف ) : ز عدل و ز انصاف تو در جهان نیندیشد از شیر شرزه شدن .فرخی .
شرزینفرهنگ نامها(تلفظ: šarzin) (شرز = شرزه به معنی قوی ، نیرومند (به مجاز) شجاع ، دلاور + ین (نسبت)) ، روی هم به معنی نیرومند و قوی ؛ (به مجاز) شجاع و دلاور .