شرق شناسفرهنگ فارسی عمیدمستشرق؛ خاورشناس؛ کسی که دانا به اوضاع و احوال، زبانها، و آداب ملل مشرقزمین است.
کوسهنگریshark watching, shark tourismواژههای مصوب فرهنگستاننوعی طبیعتگَردی که در آن گردشگران به تماشای نحوۀ زندگی و رفتار کوسهماهیها در مناطق خاص میپردازند
شرغ شرغلغتنامه دهخداشرغ شرغ . [ ش َ رَ ش َ رَ / ش َ ش َ ] (اِ صوت ) بانگ بهم خوردن دو چیز. (یادداشت مؤلف ). شرق شرق . رجوع به شرق شرق شود.
شرق شرقلغتنامه دهخداشرق شرق .[ ش َ رَ ش َ رَ / ش َ ش َ ] (اِ صوت مرکب ) نام آواز زدن سیلی های سخت پیاپی . نام آواز کوفتن در بسختی و پیاپی . (یادداشت مؤلف ). رجوع به شَرَق و شرغ شرغ شود.
شرق شناسیلغتنامه دهخداشرق شناسی . [ ش َ ش ِ ] (حامص مرکب ) خاورشناسی . صفت شرق شناس . عمل آشنایی و معرفت به فرهنگ و تمدن و اوضاع مشرق زمین . (یادداشت مؤلف ). استشراق . خاورشناسی . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به خاورشناسی و شرق شناس شود.
گلدنرلغتنامه دهخداگلدنر. [ گ ِ ن ِ ] (اِخ ) کارل فردریک . متولد 1852 و متوفی 1929 م . شرق شناس آلمانی که در زبانهای باستانی کار کرده است .
مستشرقلغتنامه دهخدامستشرق . [ م ُ ت َ رِ ](ع ص ) روشن و تابان . (غیاث ). || شرق شناس .خاورشناس . عالم و محقق و دانا به مسائل مشرق زمین .
پلیولغتنامه دهخداپلیو.[ پ ِ ی ُ ] (اِخ ) پل . شرق شناس فرانسوی معاصر، دارای تألیفات متعدد و تحقیقات مفید درباره ٔ زبان و تمدن آسیای مرکزی و چین است .
شرقلغتنامه دهخداشرق . [ ش َ رَ ] (ع اِ) آفتاب . گویند: طلع الشرق . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || گاهی اطلاق می شود بر جهتی که خورشید از آن برآید. (از اقرب الموارد). شَرق . رجوع به شرق شود.
شرقلغتنامه دهخداشرق . [ ش َ ] (اِخ ) کنایه از آسیا و آفریقا که در مشرق اروپا قرار دارند. (یادداشت مؤلف ). ممالکی که در مشرق کره ٔ زمین هستند. مجموع کشورهای آسیایی . (فرهنگ فارسی معین ) : مباش غره به تقلید غربیان که به شرق اگر دهد هنر شرقی احترام دهد. <p c
شرقلغتنامه دهخداشرق . [ ش َ ] (ع اِ) آفتاب . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (غیاث اللغات ) (از اقرب الموارد). ذکا. یوح . بوح . بیضا. خور. مهر. شارق . شمس . شید. (یادداشت مؤلف ). خورشید. (مهذب الاسماء) : چون در تنور شرق پزد نان گرم چرخ آواز روزه ب
شرقلغتنامه دهخداشرق . [ ش َ ] (ع مص ) برآمدن آفتاب . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (دهار) (از مهذب الاسماء) (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). تابان شدن و برآمدن آفتاب . (آنندراج ). || شکافتن گوش گوسپند را. (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (منتهی الارب ). شکافتن گوش گوسپند و بره را. (از اقرب ال
شاه مشرقلغتنامه دهخداشاه مشرق . [ هَِ م َ رِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از خورشید خاوری است . (برهان قاطع) (آنندراج ).
شاه شرقلغتنامه دهخداشاه شرق . [ هَِ ش َ ] (اِخ ) لقبی بود که شاعران دربار محمود بر وی اطلاق می کردند : آنکه ، همچون بشاه شرق بدوست از همه خسروان امید جهان . فرخی .دستور شاه شرق و بدو ملک شاه شرق آراسته چو ملک عمر در گه عمر. <p
شرقلغتنامه دهخداشرق . [ ش َ رَ ] (ع اِ) آفتاب . گویند: طلع الشرق . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || گاهی اطلاق می شود بر جهتی که خورشید از آن برآید. (از اقرب الموارد). شَرق . رجوع به شرق شود.
شرقلغتنامه دهخداشرق . [ ش َ ] (اِخ ) کنایه از آسیا و آفریقا که در مشرق اروپا قرار دارند. (یادداشت مؤلف ). ممالکی که در مشرق کره ٔ زمین هستند. مجموع کشورهای آسیایی . (فرهنگ فارسی معین ) : مباش غره به تقلید غربیان که به شرق اگر دهد هنر شرقی احترام دهد. <p c