شریرلغتنامه دهخداشریر. [ ش َ ] (ع ) جانب دریا. (منتهی الارب )(ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || نام درختی بحری . (ناظم الاطباء). درختی است دریایی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || (ص ) خوب و نیک و خوش . || جمیل و رعنا. (ناظم الاطباء). || بد. ج ، اَشرار، اَشِرّاء. (از اقرب الموارد)
شریرلغتنامه دهخداشریر. [ ش ِرْ ری ] (ع ص ) مرد بسیارشر. ج ، شریرون .(ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). بدکردار. (دهار). کثیرالشر. (مهذب الاسماء).
شریرلغتنامه دهخداشریر. [ ش ُ رَی ْ ] (اِخ ) موضعی است . (منتهی الارب ). جایگاهی است در دیار عبدالقیس . (از معجم البلدان ).
شریرفرهنگ فارسی عمیدبسیارشر و بدکار: ◻︎ امیر حاج عشق آمد رسول کعبهٴ دولت / رهاند مر تو را در ره، ز هر شرّیر و شرّیره (مولوی۲: ۱۲۱۶).
شررلغتنامه دهخداشرر. [ ش َ رَرْ ] (ع اِ) پاره ٔ آتش که بجهد.شررة یکی . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). لخشه ٔ آتش ؛ یعنی سرشک آتش . (مجمل اللغة). آتشپاره . (آنندراج ). یک پاره ٔ آتش . (غیاث اللغات ). سرشک آتش . (دهار). خُدره . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). جرقه . شراره ٔ آتش . خدرک <span class
شررلغتنامه دهخداشرر. [ ش ِ رَرْ ] (ع مص ) بد شدن . (از منتهی الارب )(از اقرب الموارد) (دهار). شر. رجوع به شَرّ شود.
سررلغتنامه دهخداسرر. [ س ُ رُ ] (ع اِ) سرشاخ گیاه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ج ِ سرة. (ناظم الاطباء). || ج ِ سریر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
سرپرلغتنامه دهخداسرپر. [ س َ پ ُ ] (ص مرکب ) مقابل ته پر و سرخالی . (یادداشت مؤلف ). || نوعی از تفنگ که باروت و گلوله از سر لوله درآن کنند و با سنبه استوار کنند. (یادداشت مؤلف ).
شریرونلغتنامه دهخداشریرون . [ ش ِرْ ری ] (ع ص ، اِ) ج ِ شِرّیر. (قطر المحیط) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به شریر شود.
شریرةلغتنامه دهخداشریرة. [ ش َ ری رَ ] (ع ص ، اِ) شریره . سوزن کلان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || یکی شریر، یک درخت دریایی . (از اقرب الموارد). || تأنیث شریر؛ به معنی بد و بدکار: ارواح شریره . (یادداشت مؤلف ). بدکار. (از اقرب الموارد). رجوع به شریر شود.
شريردیکشنری عربی به فارسیبزهکارانه , تبه کارانه , ديو , شيطان , روح پليد , ادم بسيار شرير , ديوسان , شيطاني , کثيف , نامطبوع , زننده , تند و زننده , کريه , عاصي , گناهکار , گمراه کننده , بدخواه , کج , نادرست , خطا , فاسد , بديمن , بدشگون , ناميمون , بدسگال , بدکار , شرير , تباهکار , بدطينت , نابکار , تبه کار , بد خو , بدجنس
شریرونلغتنامه دهخداشریرون . [ ش ِرْ ری ] (ع ص ، اِ) ج ِ شِرّیر. (قطر المحیط) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به شریر شود.
شریرةلغتنامه دهخداشریرة. [ ش َ ری رَ ] (ع ص ، اِ) شریره . سوزن کلان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || یکی شریر، یک درخت دریایی . (از اقرب الموارد). || تأنیث شریر؛ به معنی بد و بدکار: ارواح شریره . (یادداشت مؤلف ). بدکار. (از اقرب الموارد). رجوع به شریر شود.
تشریرلغتنامه دهخداتشریر. [ ت َ ] (ع مص ) به آفتاب خشک کردن . (تاج المصادر بیهقی ). به آفتاب نهادن چیزی را تاخشک شود. || مشهور و معروف کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).