شش قبرقهلغتنامه دهخداشش قبرقه . [ ش َ / ش ِ ق َ ب ُ / ب ِ ق َ / ق ِ ] (ص مرکب ) یا شش قبرغه . (مرکب از شش عدد فارسی و غبرقه ترکی به معنی استخوان پهلو) کنایه از شخص احمق : شخصی غلامی داشت بس ابله
سس پنیرcheese sauceواژههای مصوب فرهنگستانهریک از انواع سسهای سفید طعمدارشده با پنیر که عمدتاً برای پوشش دادن برخی از غذاها مانند نیرشته یا ماهی، به کار میرود
بُرشگر ششبازهsix-base cutter,six-base-pair cutterواژههای مصوب فرهنگستانزیمایهای برشگر که یک توالی ششنوکلئوتیدی خاص را شناسایی میکند و برش میدهد نیز: ششبُر six-cutter
سس پیالهایdipping sauce, dipواژههای مصوب فرهنگستانهریک از انواع چاشنیهایی که ویژة غذاهای انگشتی و نانها و برگک سیبزمینی و سبزیجات است و در ظروف دهانگشاد و کاسهمانند عرضه میشود تا بتوان خوراک را مستقیماَ و بههنگام صرف غذا در آن غوطهور یا به آن آغشته کرد
شش قبرغهلغتنامه دهخداشش قبرغه . [ ش َ / ش ِ ق َ ب ُ / ب ِ غ َ / غ ِ ] (ص مرکب ) شش قبرقه . (آنندراج ). رجوع به شش قبرقه شود.
قبرقهلغتنامه دهخداقبرقه . [ ق َ رِ ق َ / ق ِ ] (ترکی ، اِ) دنده . قبرغه . (نظام ). رجوع به قبرغه شود : و سوخته قبرقه ٔ او [ ضأن ] قاطع اسهال و سیلان خون . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ).- شش قبرقه ؛ دشنام گونه ای است
ضلعلغتنامه دهخداضلع. [ ض ِ ] (ع اِ) ضِلَع. دنده . استخوان پهلو. (منتهی الارب ) (منتخب اللغات ) (مهذب الاسماء) (دهار). دندانه ٔ پهلو. (بحر الجواهر). قَبِرقة. ج ، اضلاع ، اضلع، ضلوع .- اضلاع خلف ، اضلاع زور ؛ پنج دنده است از هر سوی و جمعاً ده و سر این دنده ها متصل ب
دندهلغتنامه دهخدادنده . [ دَ دَ / دِ ] (اِ) هر یک از استخوانهای پهلو. ضلع. (از ناظم الاطباء). استخوان پهلو. فقره . هریک از استخوانهای دو جانب وحشی تن آدمی از یمین و شمال . هر یک از استخوانهای سینه ٔ پهلو. قبرقه . هر یک از استخوانهای منحنی و قوسی شکل که قفس سی
ششلغتنامه دهخداشش . [ ش ُ ] (اِ) ریه و سل و یکی از احشای محتوی در سینه ٔ انسان و دیگر حیوانات که آلت عمده ای است مر عمل تنفس را و قدمای از اطبا آن را بادزن و مروحه ٔ دل می دانستند. (ناظم الاطباء). نام عضوی است درون سینه که به هندی پهیپرا گویند. (غیاث اللغات ). چیزی است سفید و به سرخی مایل ،
ششفرهنگ فارسی عمیدعدد ۶؛ بعد از پنج.⟨ ششوبش:۱. در بازی نرد، نشستن یک طاس با شش خال و طاس دیگر با پنج خال.۲. [مجاز] فرورفتن در فکر و خیال و بهت و حیرت.⟨ ششوپنج:۱. در بازی نرد، ششوبش.۲. [مجاز] قمار.۳. [مجاز] هرچیزی که در معرض تلف باشد؛ ششپنج.
ششلغتنامه دهخداشش . [ ش َ / ش ِ ] (عدد، ص ، اِ) صفت توصیفی عددی ؛ دو دفعه سه . (ناظم الاطباء). عدد پس از پنج و پیش از هفت . ست . سته . نماینده ٔ آن در ارقام هندیه «6» است و در حساب جُمَّل نماینده ٔ آن «و» باشد قدما آن را به
درخششلغتنامه دهخدادرخشش . [ دُ / دَ / دِ رَ ش ِ ] (اِمص ) عمل درخشیدن . اسم از درخشیدن . درخشندگی . روشنی . رونق . تابداری . (ناظم الاطباء). پرتوافکنی . روشنی دهی : میان بزرگان درخشش مراست چو بخ
دوششلغتنامه دهخدادوشش . [ دُ ش ِ ] (عدد مرکب ) دوبار شش . دو ضربدر شش . دوازده . (شرفنامه ٔ منیری ). || (اصطلاح نرد) به معنی داو دوازده که در بازی نرد می باشد. (آنندراج ) (غیاث ). داوی است در بازی نرد (پچیس )که حریف دوازده آورد و بازی را برد و آن را بهار هم گویند و بهار در اصل باره بوده به مع
دوششلغتنامه دهخدادوشش . [ ش ِ ] (اِمص ) اسم مصدر دوشیدن که کمتر استعمال دارد. (از یادداشت مؤلف ): تحلب ؛ دوشش دادن . (تاج المصادر بیهقی ). رجوع به دوشیدن شود.
پور ششلغتنامه دهخداپور شش . [ رِ ش ُ ] (اِخ ) نام مردی خیاط در شعر مولوی و سبب نامگذاری آنکه در وجه تسمیه ٔ شش نوشته اند که چون شش با آدمی باید یعنی نفس در آن داخل میشود و از آن خارج میگردد و چون مروحه دائماً بادپیمائی میکند چنانکه مروحه ٔ قلب نیز بهمین سبب او را میگویند وآن خیاط بیهوده گو و با