شفافلغتنامه دهخداشفاف . [ ش َف ْ فا ] (ع ص ) آنچه از نفوذ شعاع مانع نشود، مانند شیشه و امثال آن . (از اقرب الموارد). زست و هر چیز لطیف که از پس وی چیز دیگر را توان دید، مانند آب و آبگینه و بلور. (ازغیاث اللغات ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). چیزی که مانع نفوذ شعاع نباشد. (از کشاف اصطلاحات الف
حجر شفافلغتنامه دهخداحجر شفاف . [ ح َ ج َ رِ ش َف ْ فا ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) حجر الشفاف . ابن البیطار در مفردات گوید: هو اسم ٌ لحجرالقیشور و یذکر فی حرف القاف . رجوع بحجر القیشور شود .
نیم شفافلغتنامه دهخدانیم شفاف . [ ش َف ْ فا ] (ص مرکب ) جسمی که نور از آن عبور می کند اما اشیاء ماوراء آن به وضوح و روشنی دیده نمی شود.
دادة شفافlight dataواژههای مصوب فرهنگستاندادههایی که مدیریت دادهها بر آنها نظارت دارد و از آنها استفاده میکند
پَرگَنۀ شفافtranslucent colonyواژههای مصوب فرهنگستانپَرگَنهای که مانند شیشه یا قطرۀ آب روشن و شفاف است
شفافةلغتنامه دهخداشفافة. [ ش ُ ف َ ] (ع اِ) باقی آب در خنور. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). باقی آب در مشربه . (مهذب الاسماء). باقی آب در کوزه و ظرف . (یادداشت مؤلف ) (از اقرب الموارد).
شفافیلغتنامه دهخداشفافی . [ ش َف ْ فا ] (حامص )لطافت و نازکی و تنکی . (یادداشت مؤلف ) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین ). || درخشندگی و تابناکی . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به شفاف شود.
شفافیتلغتنامه دهخداشفافیت . [ ش َف ْ فا فی ی َ ] (از ع ، مص جعلی ، اِمص ) شفاف بودن . تابانی و درخشانی . شفافی . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به شفاف و شفافی شود.
شفافةلغتنامه دهخداشفافة. [ ش ُ ف َ ] (ع اِ) باقی آب در خنور. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). باقی آب در مشربه . (مهذب الاسماء). باقی آب در کوزه و ظرف . (یادداشت مؤلف ) (از اقرب الموارد).
شفافیلغتنامه دهخداشفافی . [ ش َف ْ فا ] (حامص )لطافت و نازکی و تنکی . (یادداشت مؤلف ) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین ). || درخشندگی و تابناکی . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به شفاف شود.
شفافیتلغتنامه دهخداشفافیت . [ ش َف ْ فا فی ی َ ] (از ع ، مص جعلی ، اِمص ) شفاف بودن . تابانی و درخشانی . شفافی . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به شفاف و شفافی شود.
حجر شفافلغتنامه دهخداحجر شفاف . [ ح َ ج َ رِ ش َف ْ فا ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) حجر الشفاف . ابن البیطار در مفردات گوید: هو اسم ٌ لحجرالقیشور و یذکر فی حرف القاف . رجوع بحجر القیشور شود .
نیم شفافلغتنامه دهخدانیم شفاف . [ ش َف ْ فا ] (ص مرکب ) جسمی که نور از آن عبور می کند اما اشیاء ماوراء آن به وضوح و روشنی دیده نمی شود.
اشفافلغتنامه دهخدااشفاف . [ اِ ] (ع مص ) بعض را بر بعض گزیدن . (منتهی الارب ). اشفاف بعض اولاد بر بعض ؛ برتری دادن وی را. (از اقرب الموارد). || اشفاف بر کسی ؛ فضل و برتری یافتن بر وی . (از اقرب الموارد). || فزونی نهادن و کم کردن و زیاده کردن . از لغات اضداد است . (منتهی الارب ). اشفاف درهم ؛ ف
استشفافلغتنامه دهخدااستشفاف . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) ماورای چیزی را دیدن . (منتهی الارب ). دیدن چیزی از پس چیزی شفاف : استشف الثوب ؛ نگه کرد ماوراء آن را. (منتهی الارب ). || دیدن .