شفتلغتنامه دهخداشفت . [ ش َ ] (اِخ ) نام یکی از دهستان های چهارگانه ٔ بخش مرکزی شهرستان فومن . مرکز آن قصبه ٔ شفت است که روزهای دوشنبه بازار عمومی دارد. قسمت جنوب دهستان کوهستانی و قسمت شمال آن جلگه و مستور از جنگل . از 47 آبادی کوچک و بزرگ تشکیل یافته و جمع
شفتلغتنامه دهخداشفت . [ ش َ ] (اِخ ) نام قریه ای از گیلان که در آنجا ظروف مانند کاسه و حقه ومرتبان کاشی نیک سازند. (ناظم الاطباء) (از برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ) (آنندراج ) (از انجمن آرا). قصبه ٔمرکز دهستان شفت واقع در نه هزارگزی جنوب شرقی فومن .روزهای دوشنبه بازار عمومی دارد. (فرهنگ فارسی
شفتلغتنامه دهخداشفت . [ ش َ / ش ِ ] (ص )خم و کج و ناراست و ناهموار. (ناظم الاطباء) (از برهان ). چیز کج و ناهموار. (آنندراج ) (انجمن آرا). || مرد نادان و ابله ، و در آذربایجان بدین معنی به فتح استعمال کنند. (آنندراج ) (از انجمن آرا).
شفتلغتنامه دهخداشفت . [ ش َ ف َ] (ع اِ) لب . (غیاث اللغات ). لب مردم و شفة یکی ، و اصل آن شفوة یا شفهة و مصغر آن شُفَیهَة و جمع آن شِفاء و شَفَوات است . (آنندراج ). و رجوع به شفة شود.
شفتلغتنامه دهخداشفت . [ ش ِ ] (اِمص ) تراوش خون و ریم و زرداب از زخم . (از برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از انجمن آرا).
هواگرد دُمسفید،دُمسفیدwhite-tailedواژههای مصوب فرهنگستانهواگردی فاقد نشان تجاری که یا آمادة فروش و اجاره است یا در نمایشگاه در معرض دید عموم قرار میگیرد
سفتلغتنامه دهخداسفت . [ س َ ] (ع مص ) بسیار شراب خوردن و تشنگی نرفتن . (آنندراج ) (از منتهی الارب ).
شفتیدنلغتنامه دهخداشفتیدن . [ ش ِ / ش َ دَ ] (مص ) چکیدن . || چکانیدن و چکیدن فرمودن . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از برهان ). || دویدن . || پوییدن . || خاریدن و خراشیدن . (ناظم الاطباء). خارانیدن . (آنندراج ) (برهان ). || ریش کردن و زخم کردن . (ناظم الاطباء). ج
شفتیدنلغتنامه دهخداشفتیدن . [ ش ِ / ش َ دَ ] (مص ) چکیدن . || چکانیدن و چکیدن فرمودن . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از برهان ). || دویدن . || پوییدن . || خاریدن و خراشیدن . (ناظم الاطباء). خارانیدن . (آنندراج ) (برهان ). || ریش کردن و زخم کردن . (ناظم الاطباء). ج
شفتاهنگلغتنامه دهخداشفتاهنگ . [ ش َ هََ ] (اِ مرکب ) شفتاهنج . (آنندراج ). شفتاهنج که به معنی آهنی سوراخدار استادان زرکش باشد. (برهان ). ظاهراً دگرگون شده ٔ شفشاهنگ است . رجوع به شفشاهنگ شود. || به معنی حلاج هم آمده است . (برهان ). || به معنی کمان حلاجی هم آمده و آن چوبی باشد که در وقت پنبه زدن
شفترکلغتنامه دهخداشفترک . [ ش ِ ت َ رَ ] (اِ) خاکشی و علف خاکشی . (ناظم الاطباء). خاکشیر.(فرهنگ فارسی معین ). گیاهی است که شتر خورد و در اصفهان خاکشی گویند و آن تخم خوب کلان است و به عربی خمخم گویند. (از برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). اسم شیرازی خبه است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). و رجوع به خاکشی
جرشفتلغتنامه دهخداجرشفت . [ ج َ ش َ ] (اِ) به معنی هجو باشد. شعری که در مذمت کسی گفته شود. (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا). هجوو شعری که در هجو و مذمت کسی باشد. (ناظم الاطباء). شعری در بدی کسی گفتن . (یادداشت مؤلف ) : چون بترسی ز بلا و آگفت شعر باید که نگویی جر
کرشفتلغتنامه دهخداکرشفت . [ ] (اِ) چرخ . صقر. قسمی مرغ شکاری . (فرهنگ ایران باستان پورداود ص 298). چرغ . رجوع به چرغ و صقر شود.
کشفتلغتنامه دهخداکشفت . [ ک َ ش َ / ک ُ ش ُ ] (اِ) عبادتخانه ٔ یهود و کنیسه . (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ). ظاهراً دگرگون شده ٔ کنشت است . رجوع به کنشت شود.
کشفتلغتنامه دهخداکشفت . [ ک َ ش َ / ک ُ ش ُ ] (مص مرخم ، اِمص ) پراکندگی . پریشانی . || پژمردگی . (ناظم الاطباء). رجوع به کشفتن شود.
مکاشفتلغتنامه دهخدامکاشفت . [ م ُ ش َ / ش ِ ف َ ] (از ع ، مص ) مکاشفة. دشمنی آشکار کردن . آشکارا خصومت ورزیدن . خصومت علنی : آن مکاشفت میان وی و آن امیرابوالفضل بیفتاد. (تاریخ سیستان ). چون به مکاشفت و دشمنی آشکارا کاری بسیار نرود و به ز