شفتهلغتنامه دهخداشفته . [ ش َ / ش ُ ت َ / ت ِ ] (اِ) چوبی که بدان پنبه را پیش از حلاجی کردن زنند. (ناظم الاطباء). و رجوع به شفتاهنگ و شفش و شفشه شود.
شفتهلغتنامه دهخداشفته . [ ش َ ت َ / ت ِ] (اِ) گلوله ای از ریسمان که بر دوک پیچیده شود. (از آنندراج ) (از غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء) (از برهان ). || ابتدای طلوع آفتاب . || هر چیز نازک و لطیف . || تختخواب . (ناظم الاطباء). || تباهی و کرم که در چرم و پوست پدید
شفتهلغتنامه دهخداشفته . [ ش ِ / ش َ ت َ / ت ِ ] (اِ) دوغابی از آهک و خاک و شن و یا سنگریزه که در پیهای عمارت ریزند و روی آن جرزها بنا کنند. گل و لایی که به روی تیرهای عمارت گسترده و بالای آن کاهگل اندود نمایند. (ناظم الاطباء)
شفتهلغتنامه دهخداشفته . [ ش ِ ت َ / ت ِ ] (ن مف ) دیوانه و مجنون و بی عقل . (ناظم الاطباء). مخفف شیفته . (یادداشت مؤلف ) : بر مراد خویشتن گویی همی در دین سخن خویشتن را شفته گشتی تکیه کردی بر هوا. ناصرخسرو
شگفتهلغتنامه دهخداشگفته . [ ش ِ گ ُ ت َ / ت ِ ] (ن مف ) شکفته . واشده . شکفته . رجوع به شکفته شود. || دمیده شده . (ناظم الاطباء). || خندان . متبسم . (یادداشت مؤلف ).- جبین شگفته ؛ جبین شکفته . خندان روی . متبسم :<
سفتهلغتنامه دهخداسفته . [ س َ ت َ / ت ِ ] (اِ) معرب آن سفتج . ج ، سفاتج . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). آن است که چیزی از کسی بطریق عاریت یا قرض یا در عوض چیزی بگیرد تا در شهر دیگر بازدهد. (برهان ). مالی باشد که بشهری یا بجایی کسی را دهند و به جایی دیگر بازست
سفتهلغتنامه دهخداسفته . [ س ِ ت َ / ت ِ ] (ص ) هرچیز غلیظ و سطبر. (برهان ) (آنندراج ) (رشیدی ). هرچیز سطبر و محکم . (غیاث ). || جامه ٔ هنگفت و گنده و سطبر. (برهان ). جامه ٔ سطبر. (رشیدی ).
سفتهلغتنامه دهخداسفته . [ س ُ ت َ / ت ِ ] (ن مف ) معرب آن سفتجة (تفس ). (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ).هرچیز سوراخ کرده همچو مروارید سفته و لعل سفته و مانند آن . (برهان ) (از آنندراج ) (رشیدی ) : یکی سفته و دیگری نیم سفت یکی آنکه
سفتهفرهنگ فارسی عمید۱. (حقوق) ورقۀ چاپشدهای که بدهکار مبلغ بدهی خود و موعد پرداخت آن را مینویسد و به بستانکار میدهد و بستانکار میتواند دریافت وجه آن را به شخص دیگر یا به بانک واگذار کند؛ فته طلب.۲. چیزی که کسی از دیگری به رسم عاریت یا قرض بگیرد که در شهر دیگر یا مدتی دیگر پس بدهد.
شفته رنگلغتنامه دهخداشفته رنگ . [ ش ِ ت َ / ت ِ رَ ] (اِ مرکب ) شفترنگ . (ناظم الاطباء). رجوع به شفترنگ شود.
شل و شفتهلغتنامه دهخداشل و شفته . [ ش ُ ل ُ ش ِ ت َ / ت ِ ] (ص مرکب ، از اتباع ) آبکی . مقابل سفت . مقابل محکم . (یادداشت مؤلف ). || طعام درهم نیامیخته . طعام جانیفتاده بر اثر خوب نپختن و این چنین غذا را اصطلاحاً گویند: آبش یک طرف است دانش یک طرف . (یادداشت مؤلف
زیرسازیفرهنگ فارسی عمیدشفتهریزی، سنگچینی، و هموار ساختن قسمتهای زیر جاده که بعد روی آن آسفالت یا شنریزی شود.
تاپشمهواژهنامه آزادتاپِشمِه . نوعی برنج پخته شده. به پلویی که از شفته سفت تر و از پلو نرم تر می باشد گویند. پلوی خمیر
شفته رنگلغتنامه دهخداشفته رنگ . [ ش ِ ت َ / ت ِ رَ ] (اِ مرکب ) شفترنگ . (ناظم الاطباء). رجوع به شفترنگ شود.
دل آشفتهلغتنامه دهخدادل آشفته . [ دِ ش ُ ت َ / ت ِ ] (ص مرکب ) آشفته دل . عاشق : جوانی بر سر این میدان مداومت می نماید...چنین معلوم می شود که دل آشفته است . (گلستان سعدی ).
دماغ آشفتهلغتنامه دهخدادماغ آشفته . [ دَ / دِ ش ُ ت َ / ت ِ ] (ص مرکب )دماغ باخته . (آنندراج ). دیوانه که اختلال حواس دارد. که مَشاعر آشفته دارد. (یادداشت مؤلف ) : همچو شاخ گل طبیب هر دماغ آشفته شوه
خاطرآشفتهلغتنامه دهخداخاطرآشفته . [ طِ ش ُ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) ناراحت . مشوش . پراکنده دل . پریشان فکر. پریشان خیال . آشفته خاطر. ناملایم رسیده . پریشان دل : دو درویش در مسجدی خفته یافت پریشان دل و خاطرآشفته یافت .<p class=
خواب آشفتهلغتنامه دهخداخواب آشفته . [ خوا / خا ب ِ ش ُت َ / ت ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خواب پریشان . رؤیای ناراحت کننده . اضغاث احلام . (یادداشت بخط مؤلف ).
شل و شفتهلغتنامه دهخداشل و شفته . [ ش ُ ل ُ ش ِ ت َ / ت ِ ] (ص مرکب ، از اتباع ) آبکی . مقابل سفت . مقابل محکم . (یادداشت مؤلف ). || طعام درهم نیامیخته . طعام جانیفتاده بر اثر خوب نپختن و این چنین غذا را اصطلاحاً گویند: آبش یک طرف است دانش یک طرف . (یادداشت مؤلف