شلهلغتنامه دهخداشله . [ ش َ ل َ / ل ِ ] (اِ) کشتن قاتل را گویند در عوض مقتول و به عربی قصاص خوانند. (برهان ) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ).- شله کردن ؛ قصاص کردن . قاتل را به عوض مقتول کشتن : شله کرد
شلهلغتنامه دهخداشله . [ ش َل ْ ل َ ] (اِخ ) دهی است از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاه . سکنه ٔ آن 150 تن . آب آن از چاه . محصول عمده ٔ آنجا غلات ، حبوب و لبنیات می باشد. راه ماشین رو دارد. زمستان گله داران گرمسیر حدود سرقلعه میروند. در آمار این ده را حسن آباد ن
شلهلغتنامه دهخداشله . [ ش َل ْ ل َ / ل ِ ] (اِ) بت . (ناظم الاطباء) (برهان ) (فرهنگ جهانگیری ) (آنندراج ) (انجمن آرا). وثن . صنم . (ناظم الاطباء). || زنبیل . (یادداشت مؤلف ) : تمامیت آن خلق خوردند و سیر شدند و فراهم آوردند هرچه در زم
شلهلغتنامه دهخداشله . [ ش ِل ْ ل َ / ل ِ ] (اِ) پارچه ٔ نخی ساده به رنگ سرخ : مثل شله ، مثل شله ٔ سرخ ؛سرخ شده . و این تشبیه مبتذل را بیشتر در مخملک و سرخک و آبله ٔ مرغان بر ظاهر بشره کنند. (یادداشت مؤلف ). نوعی پارچه ٔ نخی نازک سرخ . (فرهنگ فارسی معین ).<b
شلهلغتنامه دهخداشله . [ ش ُ ل َ / ل ِ ] (اِ) آش . (ناظم الاطباء). نوعی از طعام که برنج را در آبگوشت به طور هریسه می پزند و ناواقفان این دیار آن را شوله گویند و فقیر مؤلف بعضی ثقات را دیده که به ضم و تشدیدلام گویند و آن برای معنی مذکور پرمکروه و محض خطاست ،
پیسلهلغتنامه دهخداپیسله . [ پ َ ل ِ ] (اِخ ) پِیْزلی . شهری باسکاتلند در قلمرو کنت (رنفریو)، دارای 84800 تن سکنه . آنجا بافتن شال و پارچه های پشمی رائج و دارای معدن آهن است .
سگیلهلغتنامه دهخداسگیله . [ س َ ل َ / ل ِ ] (اِ) آه . (ناظم الاطباء). || آروغ . (ناظم الاطباء). فواق . (ناظم الاطباء).
سلحلغتنامه دهخداسلح . [ س َ ] (ع مص )سرگین کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).حدث کردن . (تاج المصادر بیهقی ). غائط کردن . (المصادر زوزنی ). || شمشیر دادن و شمشیر را سلاح کسی ساختن . یقال : سلحته السیف ؛ شمشیر را سلاح او ساختم و دادم او را شمشیر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).<b
شلههلغتنامه دهخداشلهه . [ ش َ هَِ ] (اِخ ) دهی است از بخش هویزه ٔ شهرستان دشت میشان . سکنه 600 تن . آب آن از نهر سابله . محصول عمده ٔ آنجا غلات . راه آن ماشین رو و صنایع دستی زنان حصیربافی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
شله برانلغتنامه دهخداشله بران . [ ش َ ل ِ ب َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان اهر. سکنه ٔ آن 606 تن . آب آن از چشمه . محصول عمده ٔ آنجا غلات و حبوب و سردرختی . صنایع دستی زنان فرش و گلیم بافی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class="hl"
شله بریانلغتنامه دهخداشله بریان . [ ش ُل ْ ل َ / ل ِ ب ِ ] (اِ مرکب ) نوعی غذا. طرز تهیه ٔ آن چنین است : گوشت سینه را با نخود خیس کنند و پوست گیرند و مانند آبگوشت بار کنند. پس از طبخ استخوانهای آنرا کشیده مقداری مساوی گوشت و برنج علاوه کرده مانند دمپخت میپزند. آب
شله پزلغتنامه دهخداشله پز. [ ش ُ ل َ / ل ِ پ َ ] (نف مرکب ) آنکه شله پزد.- نه نه خانم شله پز ؛ زنی مجهول الهویه یا زنی بی سروپا. پست ترین زن : نه نه خانم شله پز هم میتواند [ یا ] نه نه خانم شله پز هم میداند؛ یعنی دانسته ٔبزرگ و کاری
شولیلغتنامه دهخداشولی . (اِ) شله . طعامی است . (فرهنگ فارسی معین ). آش روانی که از آرد پزند. ماده ٔ این لفظ با شل و شله یکی است . (فرهنگ نظام ). رجوع به شله شود.
شله برانلغتنامه دهخداشله بران . [ ش َ ل ِ ب َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان اهر. سکنه ٔ آن 606 تن . آب آن از چشمه . محصول عمده ٔ آنجا غلات و حبوب و سردرختی . صنایع دستی زنان فرش و گلیم بافی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class="hl"
شله بریانلغتنامه دهخداشله بریان . [ ش ُل ْ ل َ / ل ِ ب ِ ] (اِ مرکب ) نوعی غذا. طرز تهیه ٔ آن چنین است : گوشت سینه را با نخود خیس کنند و پوست گیرند و مانند آبگوشت بار کنند. پس از طبخ استخوانهای آنرا کشیده مقداری مساوی گوشت و برنج علاوه کرده مانند دمپخت میپزند. آب
شله پزلغتنامه دهخداشله پز. [ ش ُ ل َ / ل ِ پ َ ] (نف مرکب ) آنکه شله پزد.- نه نه خانم شله پز ؛ زنی مجهول الهویه یا زنی بی سروپا. پست ترین زن : نه نه خانم شله پز هم میتواند [ یا ] نه نه خانم شله پز هم میداند؛ یعنی دانسته ٔبزرگ و کاری
شله زردلغتنامه دهخداشله زرد. [ ش ُل ْ ل َ / ل ِ زَ ] (اِ مرکب ) آشی ازبرنج ، شکر، زعفران و روغن . (یادداشت مؤلف ). نوعی غذا. طرز تهیه ٔ آن چنین است : (مواد لازم : برنج مثلاً یک کیلو، روغن 250 گرم ، شکر یک کیلو، مغز بادام <span
شلشلهلغتنامه دهخداشلشله . [ ش ِ ش ِل َ ] (از ع ، ص ) پاره پاره : وهی ؛ دریده و شلشله شدن جامه . ایهاء؛ شلشله گردانیدن . (تاج المصادر بیهقی ).
شیشلهلغتنامه دهخداشیشله . [ شی ش َ ل َ / ل ِ ] (ص ) سست و بی قوت و ضعیف و ناتوان و درمانده . (ناظم الاطباء). سست و بی قوت . (از برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ). || شل و افلیج . (ناظم الاطباء). دست و پای سست و بی قوت را گویند، و به عربی شل خوانند. (برهان ) (از فره
کوشلهلغتنامه دهخداکوشله . [ ] (اِخ ) هشتمین از سلسله ٔ پوئن در چین به سال 729 هَ . ق . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (طبقات سلاطین اسلام ص 191).
قامیشلهلغتنامه دهخداقامیشله . [ ل َ ] (اِخ ) دهی از دهستان سرشبوه بخش مریوان شهرستان سنندج . در 44000 گزی شمال خاوری دژ شاهپور و 8000 گزی شمال خیاره واقع است . موقع جغرافیائی آن کوهستانی سردسیر است . 1
قامیشلهلغتنامه دهخداقامیشله . [ ل َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سرشبوه بخش مرکزی شهرستان سقز. در 53000 گزی جنوب سقز و 3000 گزی باختر شیبانجو واقع است . موقع جغرافیائی آن کوهستانی و سردسیراست . 50