شمغندلغتنامه دهخداشمغند. [ ش َ غ َ ] (ص ) زن بدبوی و گنده و متعفن . (ناظم الاطباء) (از برهان ). زن بدبو و پیر و آنرا شماغند و شماغنده نیز گفته اند. (انجمن آرا) (از آنندراج ). شماگند. لخناء. (یادداشت مؤلف ) : زن پیر و دراز و زشت و شمغندکند یکدم چو کاهی کوه الوند
شمغندهلغتنامه دهخداشمغنده . [ ش َ غ َ دَ / دِ ] (نف ) گندیده . بدبوی . متعفن . (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). بمعنی شماغنده است . (فرهنگ جهانگیری ). شخصی که از او بوی بد آید. (برهان ). رجوع به شمغند و شماغنده شود. || مدهوش گشته از ترس و بیم . (ناظم الاطباء) (از
شمغنگلغتنامه دهخداشمغنگ . [ ش َ غ َ] (ص ) السهک ؛ شمغنگ شدن . (تاج المصادر بیهقی ). صاحب اقرب الموارد آرد: سهک الرجل سهکاً؛ کان سهکاً السهک ریح کریهة تجد ممن عرق و خبث رائحةاللحم الخنزیر وریح السمک و صداء الحدید. این کلمه را برهان «شمغند» ضبط می کند. (یادداشت مؤلف ). رجوع به شمغند شود.
شماگندهلغتنامه دهخداشماگنده . [ ش َ گ َ دَ / دِ ] (ص ) شماگند. شماغند. شمغند. شمغنده . بدبوی . متعفن . || زن بدبوی (خصوصاً). (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به شماغنده شود.
سهکلغتنامه دهخداسهک . [ س َ ] (ع مص ) بردن : سهک التراب من الارض سهکا؛ برد باد خاک را از زمین . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || (اِ) بوی بد عرق کسی و بوی بد گوشت بوی گرفته . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). شمغند شدن . (تاج المصادر بیهقی ). || بوی ماهی . || زنگ آهن . (اق
غمرلغتنامه دهخداغمر. [ غ َ م َ ] (ع مص ) کینه گرفتن . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ). کینه داشتن . غمر صدره علی ّ غمراً، غل . (اقرب الموارد). || چربش گرفتن دست ، و از آن است مندیل الغمر یعنی دستمال . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || بوی و مزه ٔگوشت برگردیدن . (منتهی الارب ). متغیر ش
شمغندهلغتنامه دهخداشمغنده . [ ش َ غ َ دَ / دِ ] (نف ) گندیده . بدبوی . متعفن . (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). بمعنی شماغنده است . (فرهنگ جهانگیری ). شخصی که از او بوی بد آید. (برهان ). رجوع به شمغند و شماغنده شود. || مدهوش گشته از ترس و بیم . (ناظم الاطباء) (از