برهمندیلغتنامه دهخدابرهمندی . [ ب َ رَ م َ / ب َ هََ م َ ] (حامص ) برهمند بودن : برهمندی را بدل در جای کن گر همی زایزد بترسی چون شمند.ناصرخسرو.
بانگگویش تهرانینوعی قمار. (انواع قمار با گنجفه)بانگ اردبیلی، شمند، ریم، حکم، پاسور،چِلِم، بیست و یک، تخته، سنگ، کم و زیاد، حک، بادخانه، مجازات
دانشمندفرهنگ فارسی طیفیمقوله: نتیجۀ استدلال شمند، عالِم، فاضل، ادیب، علامه، مجتهد، فقیه، فرزانه استاد، پروفسور، آموزگار دکتر، دبیر دانشجو، طلبه، شاگرد فارغالتحصیل حرفهای، متخصص ادبا، اساتید، علما، عقلا فسیل [صورت صفتی:] بخرد، فهیم ◄ دانا، آموخته