شنجلغتنامه دهخداشنج . [ ش َ ن َ ] (ع مص ) ترنجیده و درهم کشیده شدن پوست کسی : شنج جلده شنجاً. (از منتهی الارب ). منقبض شدن پوست و درهم کشیده شدن آن در اثر رسیدن آتش بدان یا سرمازدگی . (از اقرب الموارد).
شنجلغتنامه دهخداشنج . [ ش َ ن ِ ] (ع ص ) فرس شنج النسا؛ اسب درکشیده رگ ران و هو مدح لانه اذا شنج لم تسترخ رجلاه . (منتهی الارب ). اسب درکشیده رگ ران و این صفت نیکی است برای اسب زیرا در این صورت دیگر دو پای او سست نشود و گاه غراب را با این صفت توصیف نمایند. (از اقرب الموارد).
شنجلغتنامه دهخداشنج . [ ش ِ / ش َ ] (اِ) کفل و سرین مردم و حیوانات دیگر. و به این معنی به فتح اول [ ش َ ] هم گفته اند و با غنج مترادف ساخته اند. (برهان ). سرین .(انجمن آرا) (آنندراج ). سرین تمام حیوانات . (لغت فرس اسدی ). سرین مردم و حیوانات . (اوبهی ) <span
شنجلغتنامه دهخداشنج . [ ش ُ ] (اِ) نوعی از صدف باشد که آن را توتیای اکبر خوانند و شیرازیان قصبک گویند. (برهان ). نوعی از صدف . (فرهنگ جهانگیری ). قسمی وَدَع . قسمی صدف . صدفی که از آن توتیا میسازند. (ناظم الاطباء). گوش ماهی . لیسک . حلزون . خف الغراب . فرحولیا. راب . سفیدمهره . (یادداشت مؤل
شنجلغتنامه دهخداشنج . [ش َ ن َ ] (ع اِ) شتر نر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). شتر. (مخزن الادویه ). || (اِمص ) ترنجیدگی پوست و درکشیدگی آن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
سنجلغتنامه دهخداسنج .[ س ِ ] (اِخ ) نام دو قریه است در مروشاهجان و یکی از آن دو را سنج عباد خوانند. (معجم البلدان ). قریه ای است به مرو و از آنجاست حسین بن شعیب بن محمد سنجی .
سنجلغتنامه دهخداسنج . [ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان برغان بخش کرج شهرستان تهران . دارای 424 تن سکنه . آب آن از بین رود محلی و چشمه سار تأمین میشود. محصول آنجا غلات ، لبنیات و باغات . شغل اهالی زراعت ، چادرشب وکرباس بافی است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج <sp
سنزلغتنامه دهخداسنز.[ س ُ ن ِ ] (اِ) سیاه دانه و آن تخمی باشد که بر روی خمیر نان پاشند. (برهان ). سیاه دانه . (فرهنگ رشیدی ) (جهانگیری ) (شرفنامه ). شونیز و سیاه دانه تخمی سیاه که بر روی خمیر نان پاشند. (ناظم الاطباء) : غیر نان تنک و تخم سنز چیست دگرآنکه بر نس
شنجرفیلغتنامه دهخداشنجرفی . [ ش َ ج َ ] (ص نسبی ) منسوب به شنجرف . برنگ شنجرف . (یادداشت مؤلف ). || آلوده به شنجرف . رجوع به شنجرف شود.
شنجودنلغتنامه دهخداشنجودن . [ ش َ دَ ] (مص ) رنجانیدن و مجروح ساختن و خراشیدن . (آنندراج ). زخم کردن و مجروح ساختن و خراشیدن . (ناظم الاطباء). (شاید دگرگون شده ٔ شخودن باشد).
شنجةلغتنامه دهخداشنجة. [ ش َ ن ِ ج َ ] (ع ص )ید شنجة؛ ضیقةالکف . (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). || دستی انجوغ گرفته . (مهذب الاسماء).
شنجیدنلغتنامه دهخداشنجیدن . [ ش َ دَ ] (مص ) آزردن و اذیت کردن و آزرده کردن . (ناظم الاطباء). شنجودن . (آنندراج ). || جهیدن . || چکیدن و تراویدن . (از ناظم الاطباء). (معنی اخیر شاید دگرگون شده ٔ پشنجیدن باشد؟).
خف الغرابلغتنامه دهخداخف الغراب . [ خ ُف ْ فُل ْ غ ُ ] (ع اِ مرکب ) حلزون . لیسک . شنج . راب . (یادداشت بخط مؤلف ).
انجوغ گرفتنلغتنامه دهخداانجوغ گرفتن . [ اَ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) نشکنج گرفتن . (ناظم الاطباء). منقبض شدن . تشنج . (زمخشری ، ازیادداشت مؤلف ): اقورار، تشنج ، شنج ، تخدید؛ انجوغ گرفتن . (تاج المصادر بیهقی ). نخوص ؛ انجوغ گرفتن پوست کسی از پیری . تخدد؛ انجوغ گرفتن . (از منتهی الارب ).- <span cla
توتیای اکبرلغتنامه دهخداتوتیای اکبر. [ ی ِ اَ ب َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) نوعی از صدف است که آن را به عربی شُنْج خوانند. (برهان ) (آنندراج ). نوعی از صدف . (ناظم الاطباء).
شنجرفیلغتنامه دهخداشنجرفی . [ ش َ ج َ ] (ص نسبی ) منسوب به شنجرف . برنگ شنجرف . (یادداشت مؤلف ). || آلوده به شنجرف . رجوع به شنجرف شود.
شنجودنلغتنامه دهخداشنجودن . [ ش َ دَ ] (مص ) رنجانیدن و مجروح ساختن و خراشیدن . (آنندراج ). زخم کردن و مجروح ساختن و خراشیدن . (ناظم الاطباء). (شاید دگرگون شده ٔ شخودن باشد).
شنجةلغتنامه دهخداشنجة. [ ش َ ن ِ ج َ ] (ع ص )ید شنجة؛ ضیقةالکف . (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). || دستی انجوغ گرفته . (مهذب الاسماء).
شنجیدنلغتنامه دهخداشنجیدن . [ ش َ دَ ] (مص ) آزردن و اذیت کردن و آزرده کردن . (ناظم الاطباء). شنجودن . (آنندراج ). || جهیدن . || چکیدن و تراویدن . (از ناظم الاطباء). (معنی اخیر شاید دگرگون شده ٔ پشنجیدن باشد؟).
خشک شنجلغتنامه دهخداخشک شنج . [ خ ُ ش َ ] (ص مرکب ) فالج . بی حس و بی حرکت در عضو. (یادداشت بخط مؤلف ).
خطیب بوشنجلغتنامه دهخداخطیب بوشنج . [ خ َ ب ِ ش َ ] (اِخ )صدرالدین خطیب . متخلص به ربیعی بوشنجی . رجوع به صدرالدین ربیعی در این لغت نامه و سبک شناسی ج 3 ص 213 و 269 و حبیب السیر در ذیل احوال ملک فخ
متشنجلغتنامه دهخدامتشنج . [ م ُ ت َ ش َن ْ ن ِ ] (ع ص ) پوست درکشیده و ترنجیده . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). بانورد. چین خورده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عضو درکشیده و متقلص شده . (ناظم الاطباء). و رجوع به تشنج شود. || آن که بر اثر سرما
فوشنجلغتنامه دهخدافوشنج .[ ش َ ] (اِخ ) فوشنگ . (انجمن آرا) (آنندراج ). قریه ای است نزدیک هرات و معرب پوشنگ است . (از برهان ). شهرکی است در ده فرسخی هرات ، باصفا و پردرخت و دارای انواع میوه است . (از معجم البلدان ). رجوع به پوشنگ شود.