شنولغتنامه دهخداشنو. [ ش َ / ش ِ ن َ / نُو ] (اِمص ) شنوش . اسم مصدر و ماده ٔ مضارع شنیدن . (از یادداشت مؤلف ).
شنولغتنامه دهخداشنو. [ ش ِ ن َ / نُو ] (اِ) در تداول عامه ، شنا. || نام نوعی ورزش در کشتی گیری . (از ناظم الاطباء). ورزشی است که هندیان آن را دند گویند. (غیاث اللغات ). رجوع به شنا شود.
شنولغتنامه دهخداشنو. [ ] (اِخ ) نام محلی کنار راه سیرجان و بندرعباس میان چاه چگور و نای بند در 1531500گزی طهران . (یادداشت مؤلف ).
شنولغتنامه دهخداشنو. [ ش َ / ش ِ / ش ُ ن َ / نُو ] (نف مرخم ) شنونده و دریابنده . (ناظم الاطباء). و اغلب به صورت ترکیب به کار رود، مانند: حرف شنو، سخن شنو و غیره .- حرف
گرمخانه 2saunaواژههای مصوب فرهنگستاناتاقی ویژه با حرارت زیاد که ورزشکاران و افراد عادی معمولاً برای کاهش وزن از آن استفاده میکنند
سِنج چینیChinese cymbals/ Chinese cymbal, china cymbals/ china cymbalواژههای مصوب فرهنگستانسِنجی در اقسام بسیار متنوع که معمولترین آن دارای انحنایی نرم در لبه و در خلاف جهت تحدب اصلی است
کاوکsinusواژههای مصوب فرهنگستانحفرۀ هوایی داخل برخی از استخوانها ازجمله استخوان صورت و جمجمه متـ . سینوس 2
خاک چینیchina clayواژههای مصوب فرهنگستانرُس سفیدپختی (white-firing clay) که عمدتاً از کانی کائولینیت تشکیل شده است متـ . کائولن kaolin
شنوفلغتنامه دهخداشنوف .[ ش ُ ] (ع اِ) ج ِ شَنْف . گوشواره های بالائین یا آویزه های بالای گوش . (از منتهی الارب ). رجوع به شنف شود.
شنوالغتنامه دهخداشنوا. [ ش َ / ش ِ ن َ ] (نف ) که شنود. مقابل کر. آنکه کر نیست . دارای حس شنوائی . شنونده و مستمع و سامع. (ناظم الاطباء). سامع. سمیع. (دهار). شنونده و سمیع. (آنندراج ) (غیاث اللغات ) : و بادی در گوش او دمید شنوا شد. (قص
شنوائیلغتنامه دهخداشنوائی . [ ش َ / ش ِ ن َ ] (حامص ) شنوایی . حالت شنوا. استماع و سمع. (ناظم الاطباء). سَماع . (دهار). سمع. (صراح ). شنود. شنونده . سامعة. (یادداشت مؤلف ). || قوه ٔ سامعه . حس سامعه : خذاء؛ سبکی و سستی شنوائی . وقر؛ رفتگی شنوائی . (منتهی الارب
شنوارلغتنامه دهخداشنوار. [ ش َن ْ ] (اِ) شلوار و ازار و زیرجامه . (ناظم الاطباء). و این صورت ظاهراًتلفظی عامیانه از شلوار باشد. رجوع به شلوار شود.
مطيعدیکشنری عربی به فارسیتابع , رام شدني , قابل جوابگويي , متمايل , فرمانبردار , مطيع , حرف شنو , رام
شنو رفتنلغتنامه دهخداشنو رفتن . [ ش ِ ن َ / نُو رَ ت َ ] (مص مرکب ) شنا رفتن در اصطلاح زورخانه . قسمی ورزش در گود زورخانه است . (از یادداشت مؤلف ). رجوع به شنو و شنا شود.
شنو کردنلغتنامه دهخداشنو کردن . [ ش ِ ن َ / نُو ک َ دَ ] (مص مرکب ) در تداول عامه ، سباحت . آب ورزی .شنا کردن . || به نوعی ورزشی متداول در زورخانه مبادرت ورزیدن . رجوع به شنو و شنا کردن شود.
شنوا شدنلغتنامه دهخداشنوا شدن . [ ش َ / ش ِ ن َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) سامع شدن .- شنوا شدن دل ؛ درک کردن حقایق . ادراک کردن واقعیت ها : چون دل شنوا شد ترا از آن پس شاید اگرت گوش سر نباشد.<p class="aut
شنوفلغتنامه دهخداشنوف .[ ش ُ ] (ع اِ) ج ِ شَنْف . گوشواره های بالائین یا آویزه های بالای گوش . (از منتهی الارب ). رجوع به شنف شود.
حرف شنولغتنامه دهخداحرف شنو. [ ح َ ش ِ ن َ / نُو ] (نف مرکب ) کسی که تحت تأثیر سخن قرار گیرد. دهن بین . در بزرگسالان صفت مذموم است و در کودکان صفت مدح است : بچه ٔ حرف شنو. سربراه .
خوش شنولغتنامه دهخداخوش شنو. [ خوَش ْ / خُش ْ ش ِ ن َ /نُو ] (نف مرکب ) آنکه هرچه گویند فراشنود. اُذُن .
حقایق شنولغتنامه دهخداحقایق شنو. [ ح َ ی ِ ش ِ ن َ/ نُو ] (نف مرکب ) آنکه حقایق را بکار بندد. آنکه بحقایق عمل کند. آنکه حقایق را گوش دارد : تو منزل شناسی و شه راه روتو حق گوی و خسرو حقایق شنو.سعدی .
سخن شنولغتنامه دهخداسخن شنو. [ س ُ خ َ ش ِ ن َ / نُو ] (نف مرکب ) آنکه بفور تمام استماع سخن نماید. (آنندراج ) : من ضامن وی [ اریارق ] بودمی [خواجه احمد حسن ] اما این خداوند بس سخن شنو آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
رشنولغتنامه دهخدارشنو. [ رَ ] (اِخ ) نام اوستایی رش یا رشن ، فرشته ٔ دادگستری است . رجوع به فرهنگ ایران باستان ذیل ص 303 و رش و رشن در همین لغت نامه و ایران در زمان ساسانیان ص 46 و 48 شود.<br