شهروالغتنامه دهخداشهروا. [ ش َ رَ ] (اِخ ) بعضی از مردم قم روایت کنند که دیه خمانی بنا کرده شده است بر دست مردی نام او شهرواو این دیه را بنا نهاد بنام خود. (تاریخ قم ص 65).
شهروالغتنامه دهخداشهروا. [ ش َ رَ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) شاید از شهرروا باشد. چاو. (یادداشت مؤلف ). ظاهراً مخفف شهرروا. (فرهنگ نظام ). گویند پادشاهی زر قلب و ناسره زد و آنرا شهروا نام کرد و بنابر شدت و تندی خوی در ملک خود رایج گردانید و در غیر ملک او به هیچ نمی گرفتند. (از برهان ). درم و دینار
شهروافرهنگ فارسی عمید۱. سکهای که فقط در قلمرو فرمانروای محلی ضربکنندۀ آن رواج داشت: ◻︎ بزرگزادۀ نادان به شهروا ماند / که در دیار غریبش به هیچ نستانند (سعدی: ۱۲۱).۲. سکهای که ارزش حقیقی آن کمتر از ارزش اسمی آن باشد.
شهرویهلغتنامه دهخداشهرویه . [ ش َ رو ی َ / ش َ رَ وَی ْه ْ ] (اِخ ) نام دختر پرویز و خواهر پوران دخت . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 25).
شعرگویلغتنامه دهخداشعرگوی . [ ش ِ ] (نف مرکب ) شعرگو. گوینده ٔ شعر. سراینده . شاعر. گوینده . (یادداشت مؤلف ). شاعر. (منتهی الارب ). || مدیحه سرای . ستایشگر. که به شعر مدح کند : عنصری بایستی اندر مجلس تو شعرگوی من که باشم در جهان یا خود چه باشد شعر من . <p cl
شعرگوییلغتنامه دهخداشعرگویی . [ ش ِ ] (حامص مرکب ) شاعری و صنعت شعر گفتن . (ناظم الاطباء). رجوع به شعرگوی و شعر گفتن شود.
شهرویلغتنامه دهخداشهروی . [ ] (اِ) ظاهراً نام جانوری است و ابوالفتوح رازی این کلمه را در عبارت ذیل (چ 1 ج 2 ص 223) آورده است اما معنی آن معلوم نشد: «و هرکه روباهی بکشد یا خرگوشی یا آهویی صید ک
شهروانلغتنامه دهخداشهروان . [ ش َ رَ ] (اِخ ) شهربان . شهراوان . شهرابان . بلده ای است بنواحی خالص . (یادداشت مؤلف ). نام شهری بوده بر لب دجله ٔ بغداد و واسط و آنرادر قدیم دسکره مینامیده اند. (انجمن آرا) (آنندراج ).رجوع به تاریخ مغول عباس اقبال ص 264 و دسکرة ش
بیارزشفرهنگ مترادف و متضادبیاعتبار، بیاهمیت، بیفایده، شهروا، غیرمهم، کمبها، کمقیمت، مبتذل، ناچیز، نامعتبر ≠ ارزشمند
شهروانلغتنامه دهخداشهروان . [ ش َ رَ ] (اِخ ) شهربان . شهراوان . شهرابان . بلده ای است بنواحی خالص . (یادداشت مؤلف ). نام شهری بوده بر لب دجله ٔ بغداد و واسط و آنرادر قدیم دسکره مینامیده اند. (انجمن آرا) (آنندراج ).رجوع به تاریخ مغول عباس اقبال ص 264 و دسکرة ش