شهسواریلغتنامه دهخداشهسواری . [ ش َ س َ ] (حامص مرکب ) حالت و کیفیت شهسوار. || (ص نسبی ) منسوب به شهسوار. || از مردم شهسوار.
شهسوارلغتنامه دهخداشهسوار. [ ش َ س َ ] (اِخ ) ابن سلیمان . هشتمین از حکام ذوالقدریه از 872 تا 875هَ . ق . (یادداشت مؤلف ). رجوع به ذوالقدریه شود.
شهسوارلغتنامه دهخداشهسوار. [ ش َ س َ ] (اِخ ) بیگ زاده علی بیگ . آنگاه که سلطان سلیم خان سلسله ٔ ذوالقدریه را برانداخت شهسوار بیگ زاده علی بیگ را حکومت مرعش و توابع آن داد در 885هَ . ق . (یادداشت مؤلف ). رجوع به ذوالقدریه شود.
شهسوارلغتنامه دهخداشهسوار. [ ش َ س َ ] (اِخ ) دهی از دهستان بدوستان بخش هریس شهرستان اهر است و 760 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
شهسوارلغتنامه دهخداشهسوار. [ ش َ س َ ] (اِخ ) شهری مرکز شهرستان شهسوار مازندران که در حدود 6 تا 7 هزار تن سکنه دارد.
وسامدیکشنری عربی به فارسیسر بالا يي , فراز , سختي , مراسم اعطاي منصب شواليه يا سلحشوري و يا شهسواري , خطاتصال , اکولا د , خط ابرو(به اين شکل{}) , نشان , نشاني شبيه سکه , مدال , شکل , شبيه , صورت
چاه سیمابلغتنامه دهخداچاه سیماب . [ هَِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از چاهی که از آنجا سیماب (جیوه ، زیبق ) برمی آید. (از آنندراج ) : شهسواری از بر ما گشت عنان گردان که شدچاه سیماب ، آستین از اشک بی آرام ما.فطرت (از آنندراج ).
قوره تولغتنامه دهخداقوره تو. [ رَ ت ُ ] (اِخ ) نام یکی از دهستانهای بخش مرکزی قصرشیرین . محصول آن غلات ، دیم و صیفی کاری . شغل سکنه ٔ آن زراعت و گله داری است . این دهستان از 8 آبادی کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 950 تن و قرا
معلالغتنامه دهخدامعلا. [ م ُ ع َل ْ لا ] (ع ص ) برافراشته و بلند کرده و برداشته . (ناظم الاطباء). بلند. عالی . دارای علو. رفیع : طالعش را شهسواری دان که بار هودجش کوهه ٔ عرش معلا برنتابد بیش از این . خاقانی .خاقان اکبر کز فلک ، بان
رخ برافروختنلغتنامه دهخدارخ برافروختن .[ رُ ب َ اَ ت َ ] (مص مرکب ) رنگ به چهره آوردن . به رنگ آوردن رخسار. رنگ رخساره بگردانیدن بسبب حالتی درونی و آن گاه از شادی و فرح و انبساط باشد و گاه از خشم و غضب و گاه از نازش و فخر به چیزی : ز گفتار او رخ برافروخت شاه بخندید و ر