شوبجلغتنامه دهخداشوبج . [ ب َ ] (معرب ، اِ) چوبی که خمیر نان را بدان پهن میکنند. وردنه . چوبک . (ناظم الاطباء). رجوع به چوبک شود.
صوبجلغتنامه دهخداصوبج . [ ص َ / ص ُ ب َ ] (معرب ، اِ) آلتی است که بدان نان سازند. (منتهی الارب ). الذی یرق به العجین . معرب است . (اقرب الموارد).
سبیوشلغتنامه دهخداسبیوش . [ س ِ ] (اِ) تخم اسبغول است که بعربی بزرقطونا گویند. (برهان ) (آنندراج ) : هر کس که تشقق بزبانش باشدتشویش بهر سخن از آنش باشدباید که کتیره در لباب سبیوش حل کرده مدام در دهانش باشد.یوسفی طبیب (از آنندراج ).<
شوبکلغتنامه دهخداشوبک . [ ب َ ] (اِخ ) نام محلی به شام . (لکلرک ج 1 ص 278). قلعه ای به جنوب بحرالمیت . (از دمشقی ). قلعه ای است در اطراف شام در میان عمان و ایله نزدیک کرک و آن بلده ای است کوچک و باغها در آنجا بسیار است و اکثر
آشوبشلغتنامه دهخداآشوبش . [ ب ِ ] (اِمص ) آشوب : از اختر بدینسان نشانی نمودکه آشوبش و جنگ بایست بود. فردوسی .