شوللغتنامه دهخداشول . (اِخ ) نام محلی در حومه ٔ شیراز واقع در نه فرسخی میانه ٔ شمال و مغرب شیراز. (از فارسنامه ٔ ناصری ).
شوللغتنامه دهخداشول . (اِخ ) نام محلی کنار راه شیراز به اردکان میان گلستان و سنگر در 60500گزی شیراز. (یادداشت مؤلف ).
شوللغتنامه دهخداشول . (اِخ ) (... کامفیروز) نام رودخانه ای در فارس آبش شیرین و گوارا است که از آب چشمه ٔ سرقدم برخیزد و چندین ده کام فیروز را آب دهد و در نزدیکی صغاد کام فیروز با رودخانه ٔ کام فیروز بیامیزد. (از فارسنامه ٔ ناصری ).
شوللغتنامه دهخداشول . (اِخ ) دهی است در پنج فرسخ بیشتر میانه ٔ شمال و مغرب گاوکان فارس . (از فارسنامه ٔ ناصری ).
شوللغتنامه دهخداشول . (اِخ ) دهی است در دو فرسخ و نیم میانه ٔ جنوب و مشرق گله دار فارس . (از فارسنامه ٔ ناصری ).
سُلsolواژههای مصوب فرهنگستانمحیطی که در آن ذرات کلوئیدی در بستری از جنس گاز یا مایع یا جامد پراکنده باشد
فرایند سُلـ ژلsol-gel processواژههای مصوب فرهنگستانفرایند انتقال پراکنهای از ذرات کلوئیدی به حالت ژل
سال رسمیcivil year, calendar yearواژههای مصوب فرهنگستانسالی که براساس زمان رسمی یک کشور سنجیده میشود
سگوللغتنامه دهخداسگول . [ س ُ ] (اِ) مازو. (ناظم الاطباء). || (ص ) هر چیز قابض که یبوست آورد. (ناظم الاطباء). || سخت دل و بددل و بدمرد است . (آنندراج ). || ظاهر. (آنندراج ).
سوللغتنامه دهخداسول . (اِ) رنگ خاکستری مایل مر اسب و استر و خرالاغی را که خط سیاهی از کاکل تا دم کشیده شده باشد. (برهان ). رنگ خاکستری مایل بسیاهی در اسب و اشتر که نامبارک شمارند. (آنندراج ) : آن یکی عیسی آن یکی خرسول وآن دگر خضر و آن چهارم غول . <p class=
شولقیلغتنامه دهخداشولقی . [ ش َ ل َ قی ی ] (ع ص ) آنکه شیرینی جوید و دوست دارد آن را. (منتهی الارب ). شیرینی فروش و در اساس البلاغة: دوستدار شیرینی . (از اقرب الموارد). طفیلی .(مهذب الاسماء). واغِل . قِرْواش . (یادداشت مؤلف ).
شولملغتنامه دهخداشولم . [ ش َ ل َ ] (ع اِ) گندم دیوانه . مترادف شالم . (منتهی الارب ). شالم . شیلم . زؤان . زیوان . سعیع. شلمک . (یادداشت مؤلف ).
شولکلغتنامه دهخداشولک . [ ل َ ] (اِ) اسب جلد و تند و تیز رفتار. (برهان ) (جهانگیری ). اسب تیزرو. (رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ). اسب تیزرفتار. (فرهنگ نظام ). اسب . (فرهنگ خطی ). اسب مطلق به هر رنگ که باشد. (یادداشت مؤلف ) : بیفتاد از آن شولک خوبرنگ بمرد و برف
شولالغتنامه دهخداشولا. [ ش َ / شُو ] (اِ) کولا. کپنک . جامه ٔ نمدین خشن کردان و لران و کشاورزان . نمد. دلق گونه ٔ پشمین از نسیجی خشن فقرا را. جبه گونه از پشم که به زمستان روستائیان و کردان و درویشان درپوشند. (یادداشت مؤلف ). خرقه . خرقه ٔ درویشان . (ناظم الا
غیاث الدینلغتنامه دهخداغیاث الدین . [ ثُدْ دی ] (اِخ ) شول . رجوع به غیاث الدین منصور شول و فهرست تاریخ گزیده شود.
اشواللغتنامه دهخدااشوال . [ اَش ْ ] (ع اِ) ج ِ شَول . (منتهی الارب ). ج ِ شَول (بالفتح )، بمعنی آب اندک و باقیمانده در بن مشک و مرد چالاک در هر کار. (آنندراج ). || جج ِ شائِلَة (برخلاف قیاس ). (منتهی الارب ).
مال اماملغتنامه دهخدامال امام . [ اِ ] (اِخ ) قریه ای است در هفت فرسنگی میانه ٔ جنوب و مغرب شول کپ . (از فارسنامه ناصری ).
شولقیلغتنامه دهخداشولقی . [ ش َ ل َ قی ی ] (ع ص ) آنکه شیرینی جوید و دوست دارد آن را. (منتهی الارب ). شیرینی فروش و در اساس البلاغة: دوستدار شیرینی . (از اقرب الموارد). طفیلی .(مهذب الاسماء). واغِل . قِرْواش . (یادداشت مؤلف ).
شولملغتنامه دهخداشولم . [ ش َ ل َ ] (ع اِ) گندم دیوانه . مترادف شالم . (منتهی الارب ). شالم . شیلم . زؤان . زیوان . سعیع. شلمک . (یادداشت مؤلف ).
شولکلغتنامه دهخداشولک . [ ل َ ] (اِ) اسب جلد و تند و تیز رفتار. (برهان ) (جهانگیری ). اسب تیزرو. (رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ). اسب تیزرفتار. (فرهنگ نظام ). اسب . (فرهنگ خطی ). اسب مطلق به هر رنگ که باشد. (یادداشت مؤلف ) : بیفتاد از آن شولک خوبرنگ بمرد و برف
شولالغتنامه دهخداشولا. [ ش َ / شُو ] (اِ) کولا. کپنک . جامه ٔ نمدین خشن کردان و لران و کشاورزان . نمد. دلق گونه ٔ پشمین از نسیجی خشن فقرا را. جبه گونه از پشم که به زمستان روستائیان و کردان و درویشان درپوشند. (یادداشت مؤلف ). خرقه . خرقه ٔ درویشان . (ناظم الا
چشمه رعنا کردشوللغتنامه دهخداچشمه رعنا کردشول . [ چ َ م َ رَ ک ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان خنگشت بخش مرکزی شهرستان آباده که در 92 هزارگزی جنوب خاور اقلید و در جنوب باختری دریاچه ٔ کافتر واقع است . دامنه ای است سردسیر که 75 تن سکنه دارد.
مبشوللغتنامه دهخدامبشول . [ م َ ] (فعل نهی ) منع از برهمزدگی و پریشانی باشد، یعنی برهمزده مشو و کسی را نیز برهمزده و پریشان مکن . (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). || منع از دیدن و دانستن و کارگذاری کردن هم هست . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). نهی از مصدر«بشولیدن » = بشلیدن . (حاشیه
مخشوللغتنامه دهخدامخشول . [ م َ ] (ع ص ) فرومایه و دون . (منتهی الارب ) (ازاقرب الموارد). رذل و فرومایه ٔ دون . (ناظم الاطباء).
ده شوللغتنامه دهخداده شول . [ دِه ْ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کوغر بخش بافت شهرستان سیرجان . واقع در38هزارگزی شمال باختری بافت . سکنه ٔ آن 155 تن . ساکنین از طایفه افشار هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class="hl" dir=