شوی دیدهلغتنامه دهخداشوی دیده . [ دی دَ / دِ ] (ن مف مرکب )که به زنی مردی درآمده باشد و سپس از او برآمده باشد. جفت گرفته . زن شوهردیده که بیوه است . (آنندراج ).
سوپ داغhot soupواژههای مصوب فرهنگستانپلاسمایی متشکل از کوارک و گلوئون و فوتون و نوترینو و برخی ذرات دیگر که در آغاز پیدایش در تعادل گرمایی بودهاند
سوپ ژلاتینیgelatinous soupواژههای مصوب فرهنگستانمحلول آبی نسبتاً غلیظ که حاوی موادی با قابلیت تبدیل به ژلاتین است
ماست سویاsoy yoghurtواژههای مصوب فرهنگستانفراوردهای با بافت خامهای که از شیر سویا تهیه میشود و جانشینی است برای پنیر خامهای و خامۀ ترش
نوشابۀ سویاsoya beverage/ soybeverageواژههای مصوب فرهنگستاننوشابهای که غالباً از سویا و محصولات آن تهیه میشود
پیشگوئیلغتنامه دهخداپیشگوئی . (حامص مرکب ) عمل پیشگو. کهانت . عرافت . غیب گویی . (تمدن اسلام جرجی زیدان ج 3 ص 16).
دوبختهلغتنامه دهخدادوبخته . [ دُ ب َ ت َ / ت ِ ] (ص نسبی ) زن که از شوی نخست به مرگ او یا به طلاق جدا شده و شوی دیگر کرده باشد. آنکه دو شوی کرده باشد. || شوی که دو زن کرده باشد. (یادداشت مؤلف ).
شویلغتنامه دهخداشوی . (نف مرخم ) شو. بشورنده . شوینده . (فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا). شوینده . آنکه چیزی را شستشو میکند. (ناظم الاطباء). مخفف شوینده . (یادداشت مؤلف ). رجوع به شوینده و شوییدن و شستن شود. || (اِمص ) شستن . || (فعل امر) امر به شستن . (برهان ) (جهانگیری ). رجوع به شستن شود.د
یک بختهلغتنامه دهخدایک بخته . [ ی َ / ی ِ ب َ ت َ / ت ِ ] (ص نسبی ) زن که یک شوی کرده باشد. زن که یک شوی بیشتر نکرده یعنی شوی او نمرده و یا از شوی طلاق نگرفته و به شوی دیگر نرفته باشد. (یادداشت مؤلف ). || مرد که بیش از یک زن نگ
شویلغتنامه دهخداشوی ٔ. [ ش ُ وَی ْءْ ] (ع اِ مصغر) لغت ردی ٔ است درتصغیر «شی ٔ» از ادریس بن موسی نحوی . (منتهی الارب ).
شویلغتنامه دهخداشوی . [ ش َ ] (اِ) پیراهن است و به عربی قمیص گویند. (برهان ). شبی . رجوع به شبی شود.
شویلغتنامه دهخداشوی . (اِ) شوربا و آهاری را گویند که بر روی تار پارچه ای که می بافند مالند. (برهان ). آهار جولاهان بود و آن را بت نیز گویند. (یادداشت مؤلف ). پت . رجوع به پت و شوی مال شود. || شوربا و آش . (جهانگیری ) (انجمن آرا). شوربا. (رشیدی ) (فهرست مخزن الادویه ).
شویلغتنامه دهخداشوی . (اِ) شوهر. (برهان ) (غیاث ) (جهانگیری ). زوج . حلیل . (مهذب الاسماء). میره . جفت . همسر. شو. مرد که زنی در قباله ٔ نکاح دارد : شوی بگشاد آن فلرزش خاک دیدبانگ زد زن را و گفتش ای پلید. رودکی .جوان زن چو بیند جو
شویلغتنامه دهخداشوی . (نف مرخم ) شو. بشورنده . شوینده . (فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا). شوینده . آنکه چیزی را شستشو میکند. (ناظم الاطباء). مخفف شوینده . (یادداشت مؤلف ). رجوع به شوینده و شوییدن و شستن شود. || (اِمص ) شستن . || (فعل امر) امر به شستن . (برهان ) (جهانگیری ). رجوع به شستن شود.د
دست شویلغتنامه دهخدادست شوی . [ دَ ] (نف مرکب ) دست شوینده . شوینده ٔ دست . کسی که دست را می شوید. (ناظم الاطباء). || (اِمص مرکب ) دست شوئی . تغسیل ید : بدو گفت کاین بار بر دست شوی تو با آب جو هیچ تندی مجوی . فردوسی .- <span class="hl
دندان شویلغتنامه دهخدادندان شوی . [ دَ ] (اِ مرکب ) دندان شو. سواک . مسواک . دندان زدای . دندان سای . دندان شویه . (یادداشت مؤلف ). رجوع به مسواک و دندان آپریز شود.
حجر مشویلغتنامه دهخداحجر مشوی . [ ح َ ج َ رِ م َوی ی ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) حجاره ٔ مشویة. آهک زنده . کلس . جیر. نورة. ابن البیطار گوید: حجارة مشویة، هو الجیر، غیر المطفاءو هو الکلس -انتهی . و صاحب اختیارات بدیعی گوید کلس است . رجوع به کلس شود.
چوب شویلغتنامه دهخداچوب شوی . (نف مرکب ) شوینده ٔ چوب . || (اِ مرکب ) چنبه ٔ گازری و کدین . (ناظم الاطباء).
چهره شویلغتنامه دهخداچهره شوی . [ چ ِ رَ/ رِ ] (نف مرکب ) که رخساره شوید. شستشودهنده ٔ صورت . || محوکننده ٔ صورت . زایل کننده ٔ رخسار.- چهره شوی حیات ؛ محوکننده ٔآثار زندگانی : مرگ است چهره شوی حیات تو همچو